داستانهای کوتاه و جالب - نسخهی قابل چاپ +- انجمن بانیان بهبودی (http://forum.banianbehboodi.ir) +-- انجمن: انجمن داستان نویسی (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=249) +--- انجمن: عرفان (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=250) +---- انجمن: داستانهای عرفانی (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=265) +---- موضوع: داستانهای کوتاه و جالب (/showthread.php?tid=1923) |
RE: داستانهای کوتاه و جالب - mohammad - 2014-06-05 قیمت چشم و گوش و دست و پا...
يكى، در پيش بزرگى از فقر خود شكايت مىكرد و سخت مىناليد . گفت: خواهى كه ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟ گفت: البته كه نه . دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمىكنم. گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه مىكنى؟ گفت: نه . گفت: گوش ودست و پاى خود را چطور؟ گفت: هرگز . گفت: پس هم اكنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است . باز شكايت دارى و گله مىكنى؟!بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و خود را خوشتر و خوش بختتر از بسيارى از انسانهاى اطراف خود مىبينى . پس آنچه تو را دادهاند، بسى بيشتر از آن است كه ديگران را دادهاند و تو هنوز شكر اين همه را به جاى نياورده، خواهان نعمت بيشترى هستى! RE: داستانهای کوتاه و جالب - NASIB - 2014-06-05 بره و انگشت نیاز مردی سعی داشت تا بره مورد علاقهاش را داخل خانه ببرد. مرد بره را از پشت هل میداد ولی بره پاهایش را محکم به زمین فشار میداد و حرکت نمیکرد. خدمتکار منزل وقتی این وضع را دید، نزدیک رفت و انگشتش را داخل دهان بره گذاشت، بره شروع به مکیدن انگشتش کرد. خدمتکار داخل خانه رفت و بره هم به دنبالش راه افتاد! مرد از این اتفاق ساده درس بزرگی آموخت. فهمید که برای تأثیر گذاشتن بر دیگران ابتدا باید خواستههای آنها را درک کرد. RE: داستانهای کوتاه و جالب - sadaf - 2014-06-05 ابراز عشق
یک روز آموزگار از دانشآموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا میکنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرفهای دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق میدانند. در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیستشناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیستشناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجههای مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا میدانید آن مرد در لحظههای آخر زندگیاش چه فریاد میزد؟ بچهها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.» قطرههای بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیستشناسان میدانند ببر فقط به کسی حمله میکند که حرکتی انجام میدهد و یا فرار میکند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانهترین و بیریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود. RE: داستانهای کوتاه و جالب - mohammad - 2014-06-06 دختر کوچکی در حال یادگیری نواختن هارمونیکا بود. او هر روز یک درس خاص را تکرار می کرد،به طوری که خسته شده بود و انگشتانش درد می کرد.به همین دلیل به استاد شکایت کرد. استاد گفت(می دانم که این تمرین ها انگشتان تو را به درد می آورد،اما آنها را هم تقویت هم می کند)) دختر در پاسخ،حکمتی عمیق را بر زبان آورد(استاد ،به نظر می رسد هر چیزی که تقویت کننده است،آسیب زننده هم است)) RE: داستانهای کوتاه و جالب - mohammad - 2014-06-09 فردی چند گردو به رهگذری داد و گفت : بشکن و بخور و برای من دعا کن ! رهگذر گردوها را شکست ولی دعا نکرد . آن مرد گفت: گردوها را میخوری نوش جان ، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم ! رهگذر گفت: «مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای ، خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است!»
RE: داستانهای کوتاه و جالب - NASIB - 2014-06-10 سه پند از زبان گنجشک حکایت کردهاند که مردى در بازار دمشق، گنجشکى رنگین و لطیف، به یک درهم خرید تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى کنند. در بین راه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت: «در من فایدهاى براى تو نیست. اگر مرا آزاد کنى، تو را سه نصیحت مىگویم که هر یک، همچون گنجى است. دو نصیحت را وقتى در دست تو اسیرم مىگویم و پند سوم را، وقتى آزادم کردى و بر شاخ درختى نشستم، مىگویم. مرد با خود اندیشید که سه نصیحت از پرندهاى که همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است، به یک درهم مىارزد. پذیرفت و به گنجشک گفت: «پندهایت را بگو.» گنجشک گفت: «نصیحت اول آن است که اگر نعمتى را از کف دادى، غصه مخور و غمگین مباش زیرا اگر آن نعمت، حقیقتاً و دائماً از آن تو بود، هیچ گاه زایل نمىشد. دیگر آن که اگر کسى با تو سخن محال و ناممکن گفت به آن سخن هیچ توجه نکن و از آن درگذر.» مرد، چون این دو نصیحت را شنید، گنجشک را آزاد کرد. پرنده کوچک پر کشید و بر درختى نشست . چون خود را آزاد و رها دید، خندهاى کرد. مرد گفت: «نصیحت سوم را بگو!» گنجشک گفت: «نصیحت چیست!؟ اى مرد نادان، زیان کردى. در شکم من دو گوهر هست که هر یک بیست مثقال وزن دارد. تو را فریفتم تا از دستت رها شوم. اگر مىدانستى که چه گوهرهایى نزد من است به هیچ قیمت مرا رها نمىکردى.» مرد، از خشم و حسرت، نمىدانست که چه کند. دست بر دست مىمالید و گنجشک را ناسزا مىگفت. ناگهان رو به گنجشک کرد و گفت: «حال که مرا از چنان گوهرهایى محروم کردى، دست کم آخرین پندت را بگو.» گنجشک گفت: «مرد ابله! با تو گفتم که اگر نعمتى را از کف دادى، غم مخور اما اینک تو غمگینى که چرا مرا از دست داده اى. نیز گفتم که سخن محال و ناممکن را نپذیر اما تو هم اینک پذیرفتى که در شکم من گوهرهایى است که چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال گوهر با خود حمل کنم!؟ پس تو لایق آن دو نصیحت نبودى و پند سوم را نیز با تو نمىگویم که قدر آن نخواهى دانست. این را گفت و در هوا ناپدید شد.» RE: داستانهای کوتاه و جالب - mohammad - 2014-06-10 مروارید...
صدفی به صدف مجاورش گفت: در درونم درد بزرگی احساس میکنم ، دردی سنگین که سخت مرا می رنجاند. صدف دیگر با راحتی و تکبر گفت: ستایش از آن آسمان ها و دریاهاست. من در درونم هیچ دردی احساس نمیکنم. ظاهر و باطنم خوب و سلامت است. در همان لحظه خرچنگ آبی از کنارشان عبور کرد و سخنانشان را شنید. به آن که ظاهر و باطنش خوب و سلامت بود گفت: آری ! تو خوب و سلامت هستی اما دردی که همسایه ات در درونش احساس میکند مرواریدی است که زیبایی آن بی حد و اندازه است. RE: داستانهای کوتاه و جالب - mohammad - 2014-06-11 گرگ و گوسفند روزي بود، روزگاري بود. گوسفند سياهي هم بود. روزي گوسفند همانطوري سرش زير بود و داشت براي خودش ميچريد، يكدفعه سرش را بلند كرد و ديد، اي دل غافل از چوپان و گلّه خبري نيست و گرگ گرسنهاي دارد ميآيد طرفش. چشمهاي گرگ دو كاسهي خون بود. گوسفند گفت: سلام عليكم. گرگ دندانهايش را به هم ساييد و گفت: سلام و زهر مار! تو اينجا چكار ميكني؟ مگر نميداني اين كوهها ارث باباي من است؟ الانه تو را ميخورم. گوسفند ديد بدجوري گير كرده و بايد كلكي جور بكند و در برود. اين بود كه گفت: راستش من باور نميكنم اين كوهها مال پدر تو باشند. آخر ميداني من خيلي ديرباورم. اگر راست ميگويي برويم سر اجاق (زيارتگاه)، تو دست به قبر بزن و قسم بخور تا من باور كنم. البته آن موقع ميتواني مرا بخوري. گرگ پيش خودش گفت: عجب احمقي گير آوردهام. ميروم قسم ميخورم بعد تكه پارهاش ميكنم و ميخورم. دوتايي آمدند تا رسيدند زير درختي كه سگ گلّه در آنجا خوابيده بود و خواب هفت تا پادشاه را ميديد. گوسفند به گرگ گفت: اجاق اينجاست. حالا ميتواني قسم بخوري. گرگ تا دستش را به درخت زد كه قسم بخورد، سگ از خواب پريد و گلويش را گرفت. RE: داستانهای کوتاه و جالب - هادی - 2014-07-02 ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺍﺯ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺳﯿﺮﮐﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﻓﯿﻞ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﻭ ﺿﻌﯿﻔﯽ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﯾﺪ؟ ﻓﯿﻞ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ ﺍﺳﺖ ! ﺻﺎﺣﺐ ﻓﯿﻞ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻞ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﺑﮑﻨﺪ . ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻞ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻃﻨﺎﺏ ﺿﻌﯿﻒ ﺑﺴﺘﻪ ﻧﺸﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ﺁﻥ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺗﺼﻮﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﻮﯼ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﺶ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻄﻮﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ؟ ﺻﺎﺣﺐ ﻓﯿﻞ ﮔﻔﺖ: ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻞ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩ ﻣﺪﺗﯽ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻃﻨﺎﺏ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﺴﺘﻢ . ﺗﻼﺵ ﺯﯾﺎﺩ ﻓﯿﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻫﺎﯾﯽ ﺍﺵ ﻫﯿﭻ ﺍﺛﺮﯼ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻼﺷﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﻓﯿﻞ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻭﺭ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ ! ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﻣﺎ، ﺑﺎ ﻧﻮﻋﯽ ﻓﮑﺮ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻊ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﺍﺳﺖ . ( ﺷﺎﯾﺪ ﺣﺮﮐﺘﯽ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ RE: داستانهای کوتاه و جالب - mohammad - 2014-07-13 میخواهم خودم باشم
در باغ دیوانه خانه ای قدم می زدم که جوانی را سرگرم خواندن کتاب فلسفه ای دیدم. منش و سلامت رفتارش- با بیماران دیگر تناسبی نداشت.کنارش نشستم و پرسیدم: "اینجا چه می کنی ؟" با تعجب نگاهم کرد. اما دید که من از پزشکان نیستم. پاسخ داد:" خیلی ساده پدرم که وکیل ممتازی بود.می خواست راه او را دنبال کنم. عمویم که شرکت بازرگانی بزرگی داشت . دوست داشت از الگوی او پیروی کنم. مادرم دوست داشت تصویری از پدر محبوبش باشم . خواهرم همیشه شوهرش را به عنوان الگوی یک مرد موفق مثال می زد. برادرم سعی می کرد مرا طوری پرورش بدهد که مثل خودش ورزشکاری عالی بشوم. مکثی کرد و دوباره ادامه داد: "در مورد معلم هایم در مدرسه -استاد پیانو- و معلم انگلیسی ام هم همین طور شد. همه اعتقاد داشتند که خودشان بهترین الگویند . هیچ کدام آنطور به من نگاه نمی کردند که باید به یک انسان نگاه کرد... طوری به من نگاه می کردند که انگار در آیینه نگاه می کنند. بنابراین تصمیم گرفتم خودم را در این آسایشگاه بستری کنم. اینجا دست کم می توانم خودم باشم." |