داستان کوتاه آخر ماه - نسخهی قابل چاپ +- انجمن بانیان بهبودی (http://forum.banianbehboodi.ir) +-- انجمن: انجمن داستان نویسی (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=249) +--- انجمن: عرفان (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=250) +---- انجمن: داستانهای عرفانی (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=265) +---- موضوع: داستان کوتاه آخر ماه (/showthread.php?tid=1467) صفحهها:
1
2
|
داستان کوتاه آخر ماه - mojtaba_s - 2013-11-06 معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟ فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم ) دخترک چانه لرزانش را جمع کرد… بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت : خانوم… مادرم مریضه… اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن… اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد… اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه… اونوقت… اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم… اونوقت قول می دم مشقامو تمییز بنویسم… معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا … و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد … RE: داستان کوتاه مرد نجار و دو برادز - NASIB - 2014-01-18 سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند. یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت: من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟.... برادر بزرگ تر جواب داد: بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده. سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم. نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت: من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم. نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم. هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود. کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟ در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست. وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد. نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم. RE: داستان شرلوک هلمز - sadaf - 2014-01-18 شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: "نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟... " واتسون گفت:"میلیون ها ستاره می بینم".هلمز گفت: "چه نتیجه ای می گیری؟". واتسون گفت: "از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره در برج مشتری ست، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیرم که مریخ در محاذات قطب است، پس باید ساعت حدود سه نیمه شب باشد ". شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت: "واتسون! تو احمقی بیش نیستی! نتیجه ی اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند گرگ نامرد - NASIB - 2014-01-29 دو تا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می آوردند با هم می خوردند و تو یک غار با هم زندگی می کردند. یک سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه های شکارهای پیش مانده بود خوردند که برف بند بیاید و پی شکار بروند اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گیره ای گیر نیاوردند، برف هم دست بردار نبود و کم کم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس. یکی از آنها که دیگر نمی توانست راه برود به دوستش گفت: "چاره نداریم مگه اینکه بزنیم به ده." ـ "بزنیم به ده که بریزن سرمون نفله مون کنن؟" ـ "بریم به اون آغل بزرگه که دامنه کوهه یه گوسفندی ورداریم در ریم." ـ "معلوم میشه مخت عیب کرده. کی آغلو تو این شب برفی تنها میذاره. رفتن همون و زیر چوب و چماق له شدن همون. چنون دخلمونو میارن که جدمون پیش چشممون بیاد." ـ "تو اصلاً ترسویی. شکم گشنه که نباید از این چیزا بترسه." ـ "یادت رفته بابات چه جوری مرد؟ مثه دزد ناشی زد به کاهدون و تکه گنده هش شد گوشش" ـ "بازم اسم بابام رو آوردی؟ تو اصلاً به مرده چکار داری؟ مگه من اسم بابای تو رو میارم که از بس که خر بود یه آدمیزاد مفنگی دست آموزش کرده بود برده بودش تو ده که مرغ و خروساشو بپاد و اینقده گشنگی بهش داد تا آخرش مرد و کاه کردن تو پوستش و آبرو هر چی گرگ بود برد؟" ـ "بابای من خر نبود از همه داناتر بود. اگر آدمیزاد امروز روزم به من اعتماد می کرد، می رفتم باش زندگی می کردم. بده یه همچین حامی قلتشنی مثه آدمیزاد را داشته باشیم؟ حالا تو میخوای بزنی به ده، برو تا سر تو بِبُرن، بِبَرن تو ده کله گرگی بگیرن." ـ "من دیگه دارم از حال میرم. دیگه نمی تونم پا از پا وردارم." ـ "اه" مث اینکه راس راسکی داری نفله میشی. پس با همین زور و قدرتت میخواسی بزنی به ده؟" ـ "آره، نمی خواستم به نامردی بمیرم. می خواستم تا زنده ام مرد و مردونه زندگی کنم و طعمه خودمو از چنگ آدمیزاد بیرون بیارم." گرگ ناتوان این را گفت و حالش بهم خورد و به زمین افتاد و دیگر نتوانست از جایش تکان بخورد. دوستش از افتادن او خوشحال شد و دور ورش چرخید و پوزه اش را لای موهای پهلوش فرو برد و چند جای تنش را گاز گرفت. رفیق زمین گیر از کار دوستش سخت تعجب کرد و جویده جویده از او پرسید: ـ "داری چکار می کنی؟ منو چرا گاز می گیری؟" ـ "واقعاً که عجب بی چشم و روی هستی. پس دوستی برای کی خوبه؟ تو اگه نخوای یه فداکاری کوچکی در راه دوست عزیز خودت بکنی پس برای چی خوبی؟" ـ "چه فداکاری ای؟" ـ "تو که داری میمیری. پس اقلاً بذار من بخورمت که زنده بمونم." ـ منو بخوری؟" ـ "آره مگه تو چته؟" ـ "آخه ما سالهای سال با هم دوست جون جونی بودیم." ـ "برای همینه که میگم باید فداکاری کنی." ـ "آخه من و تو هر دومون گرگیم. مگه گرگ، گرگو می خوره؟" ـ"چرا نخوره؟ اگرم تا حالا نمی خورده، من شروع می کنم تا بعدها بچه هامونم یاد بگیرن." ـ "آخه گوشت من بو میده" ـ "خدا باباتو بیامرزه؛ من دارم از نا می رم تو میگی گوشتم بو میده؟ ـ "حالا راس راسی میخوای منو بخوری؟" ـ "معلومه چرا نخورم؟" ـ "پس یه خواهشی ازت دارم." ـ "چه خواهشی؟" ـ "بذار بمیرم وقتی مردم هر کاری میخوای بکن." ـ "واقعاً که هر چی خوبی در حقت بکنن انگار نکردن. من دارم فداکاری می کنم و می خام زنده زنده بخورمت تا دوستیمو بهت نشون بدم. مگه نمی دونی اگه نخورممت لاشت میمونه رو زمین اونوخت لاشخورا می خورنت؟ گذشته از این وقتی که مردی دیگه بو میگیری و ناخوشم می کنه." گرگ نابکار این را گفت و زنده زنده شکم دوست خود را درید و دل و جگر او را داغ داغ بلعید ... جریان خواستگاری - sadaf - 2014-01-29 مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد . جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد. سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد.اما.........گاو دم نداشت!!!! زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد . جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد. سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد.اما.........گاو دم نداشت!!!! زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی. RE: داستان کوتاه آخر ماه - sadaf - 2014-03-11 دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای دشمن محاصره شده بود. سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی. حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد. وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است. سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی.... می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین. RE: داستان کوتاه آخر ماه - sadaf - 2014-04-22 در روزگار قدیم کفاش پیری نزدیک حجره ی تاجری ثروتمند و چاق بساط کرده بود. کفاش شادمانه آواز می خواند و کفش وصله می زد و شب با عشق و شادی نزد خانواده خویش می رفت. تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار می کردند کم کم از صدای خواندن کفاش خسته و کلافه شد تا اینکه یک روز از کفاش پرسید درامد تو چقدر است. کفاش گفت روزی ۳ درهم. تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت و گفت: بیا این از درامد همه ی عمر کارکردنت هم بیشتر است. برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم .آواز خواندنت مرا کلافه کرده . کفاش شکه شده بود. سر در گم و حیران کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت. آن دو تا روز ها متحیر بودند که با آن پول چه کنند .از ترس دزد شبها خواب نداشتند. از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند. خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه ی زر . مدتی گذشته تا اینکه روزی کفاش کیسه ی زر را برداشت و به نزد مرد تاجر رفت . کیسه ی زر را به سمت تاجر انداخت و گفت :بیا، سکه هایت را بگیر و ترانه های شادم را پس بده . اين رو همه ميدونن پول خوشبختي نمياره و هر چيزي به اندازه خودش و حالت تعادلش براي انسان زيباست. RE: داستان کوتاه آخر ماه - sabor - 2014-04-22 عشق به مادر عشقی واقعی هست! در مطب دكتر در مطب دكتر به شدت به صدا درآمد. دكتر گفت: «در را شكستي! بيا تو.» در باز شد و دختر كوچولوي نه ساله اي كه خيلي پريشان بود، به طرف دكتر دويد: «آقاي دكتر! مادرم!» و در حالي كه نفس نفس مي زد، ادامه داد: «التماس مي كنم با من بياييد! مادرم خيلي مريض است.» دكتر گفت: «بايد مادرت را اينجا بياوري، من براي ويزيت به خانه كسي نمي روم.» دختر گفت: «ولي دكتر، من نمي توانم. اگر شما نياييد او مي ميرد!» و اشك از چشمانش سرازير شد. دل دكتر به رحم آمد و تصميم گرفت همراه او برود. دختر دكتر را به طرف خانه راهنمايي كرد، جايي كه مادر بيمارش در رختخواب افتاده بود. دكتر شروع كرد به معاينه و توانست با آمپول و قرص تب او را پايين بياورد و نجاتش دهد. او تمام طول شب را بر بالين زن ماند؛ تا صبح كه علائم بهبود در او ديده شد. زن به سختي چشمانش را باز كرد و از دكتر به خاطر كاري كه كرده بود تشكر كرد. دكتر به او گفت: «بايد از دخترت تشكر كني. اگر او نبود حتما مي مردي!» مادر با تعجب گفت: «ولي دكتر، دختر من سه سال است كه از دنيا رفته!» و به عكس بالاي تختش اشاره كرد. پاهاي دكتر از ديدن عكس روي ديوار سست شد. اين همان دختر بود!! فرشته اي كوچك و زيبا!! RE: داستان کوتاه آخر ماه - sadaf - 2014-06-01 آرزوهايي که حرام شدند جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می کند. به او گفت: یک آرزو کن تا برآورده کنم او هم با زرنگی آرزو کرد دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد بعد با هر کدام از این سه آرزو سه آرزوی دیگر آرزو کرد آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی بعد با هر کدام از این دوازده آرزو سه آرزوی دیگر خواست که تعداد آرزوهایش رسید به 46 یا 52 یا... به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد برای خواستن یه آرزوی دیگر تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به... 5میلیارد و هفت میلیون و18هزار و34آرزو بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن جست و خیز کردن و آواز خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر بیشتر و بیشتر در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند عشق می ورزیدند و محبت میکردند و او وسط آرزوهایش نشست آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا و نشست به شمردنشان تا ...... پیر شد و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند آرزوهایش را شمردند حتی یکی از آنها هم گم نشده بود همشان نو بودند و برق میزدند بفرمائید چند تا بردارید به یاد او هم باشید که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد!!! RE: داستان کوتاه آخر ماه - NASIB - 2014-06-05 تفاوت عشق و ازدواج یک روز پدربزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود و با ارزش. وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه، مال خود خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده. من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم. چند روز بعدش به من گفت: «کتابت رو خوندی؟» گفتم: «نه،» وقتی ازم پرسید چرا، گفتم: «گذاشتم سر فرصت بخونمش،» لبخندی زد و رفت. همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز. من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش. به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن و سعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم. در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج و عشق مثل اون کتاب و روزنامه می مونه. ازدواج اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش، مال خود خودت، اون موقع هست که فکر می کنی همیشه وقت داری بهش محبت کنی، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیاری، همیشه می تونی شام دعوتش کنی، اگر الان یادت رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدی، حتما در فرصت بعدی این کارو می کنی حتی اگر هر چقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی. اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال توئه و هر لحظه فکر می کنی که خوب این که تعهدی نداره و می تونه به راحتی دل بکنه و بره، مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می کنی و همیشه ولع داری که تا جایی که ممکنه ازش لذت ببری، شاید فردا دیگه مال تو نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش و قیمتی نداشته باشه و این تفاوت عشق است با ازدواج. |