انجمن بانیان بهبودی
لذت های زندگی (پائولو کوئیلیو) - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن بانیان بهبودی (http://forum.banianbehboodi.ir)
+-- انجمن: انجمن داستان نویسی (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=249)
+--- انجمن: عرفان (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=250)
+---- انجمن: داستانهای عرفانی (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=265)
+---- موضوع: لذت های زندگی (پائولو کوئیلیو) (/showthread.php?tid=1605)



لذت های زندگی (پائولو کوئیلیو) - mojtaba_s - 2013-11-07

دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند.

یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟

میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی

ماند. گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری…

میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی

خواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی !!!

در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت…

میمون اول با دیدن هزار پا از او پرسید: هزار پا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی

حرکت میدهی؟

هزارپا جواب داد: تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام ؟!

میمون دوم گفت: خوب فکر کن چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی

میخواهد!

هزار پا نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد:

خوب اول این پا را حرکت میدهم، نه، نه. شاید اول این یکی را. باید اول بدنم را

بچرخانم …

هزار پا مدتی سعی کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند ولی

هرچه بیشتر سعی میکرد، ناموفقتر بود.

پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه دهد، ولی متوجه شد که نمیتواند.

با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی به سرم آوردی؟! آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را

توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت!!!

میمون دوم به اولی گفت: میبینی؟! وقتی سعی میکنی همه چیز را توضیح دهی

اینطور میشود…!

پس دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد…


RE: لذت های زندگی (پائولو کوئیلیو) - mojtaba_s - 2013-11-24

ير مردي تصميم گرفت تا با پسر، عروس و نوه خود زندگي كند.
دستان پيرمرد مي لرزيد و چشمانش خوب نمي ديد و به سختي مي توانست راه برود.
هنگام خوردن شام، غذايش را روي ميز ريخت و ليواني را برزمين انداخت و شكست.

پسر وعروس از اين كثيف كاري پيرمرد ناراحت شدند: بايد درباره پدر بزرگ كاري بكنيم، وگرنه تمام خانه را به هم مي ريزد.
آنها يك ميز كوچك در گوشه اطاق قرار دادند و پدر بزرگ مجبور شد به تنهايي آنجا غذا بخورد.
بعد از اينكه يك بشقاب ازدست پدر بزرگ افتاد و شكست، ديگر مجبور بود غذايش را در كاسه چوبي بخورد.
هر وقت هم خانواده او را سرزنش ميكردند، پدر بزرگ فقط اسك ميريخت و هيچ نميگفت.

يك روزعصر، قبل از شام، پدر متوجه پسر چهارساله خود شد كه داشت با چند ته چوب بازي ميكرد.
پدر رو به او كرد و گفت: پسرم، داري چي درست ميكني؟
پسر با شيرين زباني گفت: دارم براي تو و مامان كاسه هاي چوبي درست مي كنم كه وقتي پير شديد، در آنها غذا بخوريد! و تبسمي كرد و به كارش ادامه داد.
از آن روز به بعد همه خانواده باهم سر يك ميز غذا ميخوردند.