انجمن بانیان بهبودی
اشعار سهراب سبهری - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن بانیان بهبودی (http://forum.banianbehboodi.ir)
+-- انجمن: انجمن شعر و ادبیات (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=148)
+--- انجمن: شعر نو (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=150)
+--- موضوع: اشعار سهراب سبهری (/showthread.php?tid=2523)

صفحه‌ها: 1 2 3 4


اشعار سهراب سبهری - abbas - 2013-11-30

[تصویر:  1385757804541.jpg]
شب آرامی بود

می روم در ایوان، تا بپرسم از خود

زندگی یعنی چه؟

مادرم سینی چایی در دست

گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من

خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا

لب پاشویه نشست

پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد

شعر زیبایی خواند و مرا برد، به آرامش زیبای یقین

با خودم می گفتم :

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

رود دنیا جاریست


sohrab sepehri سهراب سپهری




زندگی، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟

هیچ !!!

زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری

شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت

زندگی درک همین اکنون است

زندگی شوق رسیدن به همان

فردایی است، که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی

ظرف امروز، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با، امید است

زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک

به جا می ماند

زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ

زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر

زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ

زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق

زندگی، فهم نفهمیدن هاست

زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست


آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است

وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند

چای مادر، که مرا گرم نمود

نان خواهر، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم

زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت

زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست

لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست

من دلم می خواهد،

قدر این خاطره را ، دریابیم


زنده یاد سهراب سپهری



RE: اشعار سهراب سبهری - abbas - 2013-12-04

در باغی رها شده بودم.
نوری بیرنگ و سبک بر من می وزید.
آیا من خود بدین باغ آمده بودم
و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود؟
هوای باغ از من می گذشت
و شاخ و برگش در وجودم می لغزید.
آیا این باغ
سایه روحی نبود
که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود؟
ناگهان صدایی باغ را در خود جای داد،
صدایی که به هیچ شباهت داشت.
گویی عطری خودش را در آیینه تماشا می کرد.
همیشه از روزنه ای ناپیدا
این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود.
سرچشمه صدا گم بود:
من ناگاه آمده بودم.
خستگی در من نبود:
راهی پیموده نشد.
آیا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت؟
ناگهان رنگی دمید:
پیکری روی علف ها افتاده بود.
انسانی که شباهت دوری با خود داشت.
باغ در ته چشمانش بود
و جا پای صدا همراه تپش هایش.
زندگی اش آهسته بود.
وجودش بیخبری شفافم را آشفته بود.
وزشی برخاست
دریچه ای بر خیرگی ام گشود:
روشنی تندی به باغ آمد.
باغ می پژمرد
و من به درون دریچه رها می شدم.


برخورد

نوری به زمین فرود آمد:
دو جاپا بر شن‌های بیابان دیدم.
از کجا آمده بود؟
به کجا می رفت؟
تنها دو جاپا دیده می شد.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.
ناگهان جاپاها براه افتادند.
روشنی همراهشان می‌خزید.
جاپاها گم شدند،
خود را از روبرو تماشا کردم:
گودالی از مرگ پر شده بود.
و من در مرده خود براه افتادم.
صدای پایم را از راه دوری می‌شنیدم،
شاید از بیابانی می‌گذشتم.
انتظاری گمشده با من بود.
ناگهان نوری در مرده‌ام فرود آمد
و من در اضطرابی زنده شدم:
دو جاپا هستی‌ام را پر کرد.
از کجا آمده بود؟
به کجا می‌رفت؟
تنها دو جاپا دیده می‌شد.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود



RE: اشعار سهراب سبهری - NASIB - 2013-12-18

ایوان تهی است،
و باغ از یاد مسافر سرشار

در دره آفتاب، سر برگرفته ای:
کنار بالش تو، بیدِ سایه فکن از پا در آمده است
[color=#FF0000][size=large][font=Times New Roman]
دوری،
تو از آن سوی شقایق دوری

در خیرگیِ بوته ها، کو سایه لبخندی که گذر کند؟

از شکاف اندیشه، کو نسیمی که درون آید؟
سنگریزه رود، برگونه ى تو می لغزد
شبنم جنگل دور، سیمای ترا می رباید

ترا از تو ربوده اند،
و این تنهاییِ ژرف است

می گریی، و در بیراهه زمزمه ای سرگردان می شوی.....

/ هشت كتاب - دفتر: آوار آفتاب - شعر: در سفر آنسوها


RE: اشعار سهراب سبهری - رقیه - 2013-12-28

من به سیبی خشنودم

و به بوییدن یک بوته ی بابونه

من به یک آیینه یک بستگی پاک قناعت دارم

من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد

و نمی خندم اگر فلسفه ای ماه را نصف کند

من صدای پر بلدرچین را می شناسم

ماه در خواب بیابان چیست؟



RE: اشعار سهراب سبهری - abbas - 2013-12-30

يك لغزش پا جاده توفيق طلب كن

از زحمت چندين ره و فرسنگ برون آ )بيدل(



RE: اشعار سهراب سبهری - sadaf - 2014-02-22


من ندیدم
دو صنوبر را با هم دشمن...!

من ندیدم بیدی،
سایه اش را بفروشد به زمین...!

رایگان می بخشد،
نارون شاخه خود را به کلاغ...

هر کجا برگی هست ،
شور من می شکفد...

سهراب سپهری



RE: اشعار سهراب سبهری - sadaf - 2014-02-23

// عاشقانه اى به سبك خاص سهراب:

تو ناگهان زیبا هستی
اندامت گردابی است
موج تو اقلیم مرا گرفت
ترا یافتم، آسمان ها را پی بردم
ترا یافتم، درها را گشودم، شاخه را خواندم

افتاده باد آن برگ، که به آهنگ وزش هایت نلرزد!

مژگان تو لرزید: رویا در هم شد
تپیدی: شیره ى گل بگردش آمد
بیدار شدی: جهان سر برداشت، جوی از جا جهید
براه افتادی: سیم جاده غرق نوا شد

در کف تُست رشته ى دگرگونی

از بیم زیبایی می گریزم، و چه بیهوده:
فضا را گرفته ای

یادت جهان را پر غم می کند، و فراموشی کیمیاست
در غم گداختم، ای بزرگ، ای تابان!
سر برزن، شب زیست را در هم ریز، ستاره دیگر خاک!
جلوه ای، ای برون از دید!

از بیکران تو می ترسم ، ای دوست! موج نوازشی...

هشت كتاب / آوار آفتاب / موج شعر: نوازشى اى گرداب



RE: اشعار سهراب سبهری - sadaf - 2014-02-25

چه رویاها که پاره شد!
و چه نزدیک ها که دور نرفت!
و من بر رشته صدایی ره سپردم
که پایانش در تو بود

آمدم تا ترا بویم،
و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم

دیار من آن سوی بیابان هاست
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود

هنگامی که چشمش بر نخستین پرده بنفش نیمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم
چشمک افق ها چه فریب ها که به نگاهم نیاویخت!
و انگشت شهاب ها چه بیراهه ها که نشانم نداد!

آمدم تا ترا بویم،
و تو: گیاه تلخ افسونی!
به پاس این همه راهی که آمدم
زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی،
به پاس این همه راهی که آمدم...

هشت كتاب - دفتر زندگى خوابها - شعر پاداش



RE: اشعار سهراب سبهری - mehrnaz - 2014-02-26

تمام دارایی من خدایی است که دغدغه از دست دادنش را ندارم


RE: اشعار سهراب سبهری - NASIB - 2014-02-27

چه کسی می داند
که تو در پیله ی تنهایی خود تنهـایی!

چه کسی می داند
که تو در حسرت یک روزنه در فردایی!

پیله ات را بگشا،
تو به اندازه ی پروانه شدن زیبایـی...

سهراب سپهری