انجمن بانیان بهبودی
فریدون مشیری - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن بانیان بهبودی (http://forum.banianbehboodi.ir)
+-- انجمن: انجمن شعر و ادبیات (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=148)
+--- انجمن: شعر نو (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=150)
+--- موضوع: فریدون مشیری (/showthread.php?tid=3003)

صفحه‌ها: 1 2 3 4


RE: فریدون مشیری - mohammad - 2014-06-06

ای بینوا که فقر تو تنها گناه تست
در گوشه ای بمیر که این راه راه تست
این گونه گداخته جز داغ ننگ نیست
وین رخت پاره دشمن حال تباه تست
در کوچه های یخ زده بیمار و دربدر
جان میدهی و مرگ تو تنها پناه تست
باور مکن که در دلشان میکند اثر
این قصه های تلخ که در اشک و آه تست
اینجا لباس فاخر که چشم همه عذر خواه تست

در حیرتم که از چه نگیرد درین بنا
این شعله های خشم که در هر نگاه تست



RE: فریدون مشیری - mohammad - 2014-06-06

گفت دانايي که: گرگي خيره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!...
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته مي شود انسان پاک
وآن که با گرگش مدارا مي کند
خلق و خوي گرگ پيدا مي کند
در جواني جان گرگت را بگير!
واي اگر اين گرگ گردد با تو پير
روز پيري، گر که باشي هم چو شير
ناتواني در مصاف گرگ پير
مردمان گر يکدگر را مي درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند...
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنايان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غريب
با که بايد گفت اين حال عجيب؟



RE: فریدون مشیری - sadaf - 2014-06-30

سیه چشمی به کار عشق استاد
به من درس محبت یاد می داد
مرا از یاد برد آخر ولی من
به جز او عالمی را بردم از یاد…


RE: فریدون مشیری - sadaf - 2014-07-14

 من دلم می‌خواهد
خانه‌ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوست‌هایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو…؛
هر کسی می‌خواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دل‌هاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست…
بر درش برگ گلی می‌کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می‌نویسم ای یار
خانه‌ی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
” خانه دوست کجاست ؟ ”
فریدون مشیری
 
[تصویر:  normal_Photo-Skin_ir-Flower44.jpg]



RE: فریدون مشیری - sadaf - 2014-07-26

نشسته بود خیال تو همزبان با من 
که باز جادوی آن بوی خوش طلوع تو را 
در آشیانه خاموش من بشارت داد 
زلال عطر تو پیچید در فضای اتاق 
جهان وجان را در بوی گل شناور کرد 
در آستانه در 
به روح باران می ماندی 
ایطراوت محض 
شکوه رحمت مطلق ز چهره ات می تافت 
به خنده گفتی : تنها نبینمت 
گفتم : غم تو مانده و شب های بی کران با من ؟
ستاره ای ناگاه 
تمام شبرا یک لحظه نور باران کرد 
و در سیاهی سیال آسمان گم شد 
توخیره ماندی براین طلوع نافرجام 
هزار پرسش در چشم روشن تو شکفت 
به طعنه گفتم 
در اینغروب رازی هست 
به جرم آنکه نگاه تو برنداشته ام 
ستاره ها ننشینند مهربان بامن 
نشستی آنگه شیرین و مهربان گفتی 
چرا زمین بخیل 
نمی تواند دید 
ترا گذشته یکروز آسمان با من ؟
چه لحظه ها که در آن حالت غریب گذشت 
همهدرخشش خورشید بود و بخشش ماه 
همه تلالو رنگین کمان ترنم جان 
همه ترانه وپرواز و مستی و آواز 
به هر نفس دلم از سینه بانگ بر می داشت 
که : ایکبوتر وحشی بمان بمان با من 
ستاره بود که از آسمان فرو می ریخت 
شکوفه بودکه از شاخه ها رها می شد 
بنفشه بود که از سنگ ها برون میزد 
سپیده بود کهاز برج صبح می تابید 
زلال عطر تو بود 
تو رفته بودی و شب رفته بود و منغمگین 
در آسمان سحر 
به جاودانگی آب و خاک و آتش و باد 
نگاه می کردم 
نسیم شاخه بی برگ و خشک پیچک را 
به روی پنجره افکنده بود از دیوار 
کهبی تو ساز کند قصه خزان با من 
نه آسمان نه درختان نه شب نه پنجره
آه کسی نمیدانست 
که خون و آتش عشق 
گل همیشه بهاری است 
جاودان با من
(فریدون مشیری)


RE: فریدون مشیری - sadaf - 2014-07-26

شاید محال نیست...
آن کس که درد عشق بداند
اشکی بر این سخن بفشاند
این سان که ذره های دل بی قرار من
سر در کمند عشق تو،جان در هوای توست
شاید محال نیست که بعد از هزار سال
روزی غبار ما را،آشفته پوی باد
در دور دست دشتی از دیده ها نهان
بر برگ ارغوانی
پیچیده با خزان
یا پای جویباری
چون اشک ما روان
پهلوی یکدیگر نشاند
ما را به یکدیگر برساند!
                                 (فریدون مشیری)



RE: فریدون مشیری - sadaf - 2014-07-30

در فرو بسته ترین دشواری
در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود بانگ زدم:
"هیچت ار نیست مخور خون جگر، دست که هست!"
بیستون را یاد آر، دستهایت را بسپار به کار
کوه را چون پَرِ کاه از سر راه بردار!
وَه چه نیروی شگفت انگیزیست
دستهایی که به هم پیوسته ست...!
 



RE: فریدون مشیری - MOZHGAN - 2014-08-17

مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
ای
با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می گردم
لب بامی
سر کوهی
دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم
آه
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من به فریاد همانند کسی
که نیازی به تنفس داد
مشت می کوبد بر در
پنجه می ساید بر پنجره ها
محتاجم
من هم آوازم را سر خواهم داد
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته ی چند
چه کسی می آید با من فریاد کند ؟



RE: فریدون مشیری - MOZHGAN - 2014-08-17

به پیش روی من , تا چشم یاری می کند , دریاست !
 
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست !
درین ساحل که من افتاده ام خاموش .
غمم دریا , دلم تنهاست .
وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست !
خروش موج , با من می کند نجوا ,
که : هر کس دل به دریا زد رهایی یافت !
که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت ...
مرا آن دل که بر دریا زنم , نیست !
ز پا این بند خونین بر کنم نیست ,
امید آنکه جان خسته ام را ,
به آن نادیده ساحل افکنم نیست !



RE: فریدون مشیری - sadaf - 2014-08-17

[تصویر:  images?q=tbn:ANd9GcTuScb3AY5PI7ADJu6Ah5w...3NUvMFuLpk]