انجمن بانیان بهبودی
یه داستان کوتاه جالب بنویس - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن بانیان بهبودی (http://forum.banianbehboodi.ir)
+-- انجمن: انجمن داستان نویسی (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=249)
+--- انجمن: عرفان (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=250)
+---- انجمن: داستانهای عرفانی (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=265)
+---- موضوع: یه داستان کوتاه جالب بنویس (/showthread.php?tid=4057)

صفحه‌ها: 1 2


RE: یه داستان کوتاه جالب بنویس - mohsen..yazd - 2014-06-12

این متن حتما بخونید: بودا به روستایی سفر کرد. زنی که مجذوب سخنان بودا شده بود، او را به خانه خود دعوت کرد. بودا پذیرفت .کدخدای روستا پریشان به نزد بودا آمد و گفت؛ شما نباید به منزل این زن بروید. این زن هرزه است.
بودا به مرد گفت؛یکی از دستانت را به من بده. مرد با تعجب یکی از دستانش را در دست بودا گذاشت. بودا گفت : حالا شروع کن به کف زدن.
مرد گفت چنین چیزی میسر نیست.
بودا جواب داد؛ این نیز همینطور است. هیچ زنی به تنهایی قادر به هرزگی نیست، مگر اینکه مردان روستا نیز هرزه باشند.
برو و به جای نگرانی برای من، نگران خودت و مردان دهکده ات باش...



RE: یه داستان کوتاه جالب بنویس - shakiba - 2014-07-01

 
شیوانا و معرفت
شیوانا را به دهکده ای دور دست دعوت کردند تا برای آنها دعای باران بخواند. همه مردم ده در صحرا جمع شده بودند و همراه شیوانا دست به دعا برداشتند تا آسمان بر ایشان رحم کند و باران رحمتش را بر زمین های تشنه ایشان سرازیر نماید. اما ساعتها گذشت و بارانی نیامد. کم کم جمعیت از شیوانا و دعای او ناامید شدند و لب به شکایت گذاشتند.
یکی از جوانان از لابلای جمعیت لب به سخره گشود و فریاد زد:” آهای جناب استاد معرفت! تو به شاگردانت چه منتقل می کنی ! وقتی نمی توانی از دعایت باران بسازی حتما از حرفهایت هم نتیجه ای حاصل نمی شود. “
عده زیادی از جوانان و پیران حاضر در جمع نیز به جوان شاکی پیوستند و لب به مسخره کردن شیوانا باز کردند؛ اما استاد معرفت هیچ نگفت. و در سکوت به تمام حرفها گوش فراداد. سپس وقتی جمعیت خسته شدند و سکوت کردند به آرامی گفت:” آیا در این دهکده فرد دیگری هم هست که به جمع ما نپیوسته است!؟ “
همان جوان معترض گفت:” بله! پیرمرد مست و شرابخواره ای است که زن و فرزندش را در زلزله ده سال پیش از دست داده است و از آن روز دشمن کائنات شده است و ناشناختنی را قبول ندارد.”
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” مرا نزد او ببرید! باران این دهکده در دست اوست!” جمعیت متعجب پشت سر شیوانا به سمت خرابه ای که پیرمرد دشمن ناشناختنی در آن می زیست رفتند. در چند قدمی خرابه پیرمرد ژولیده ای را دیدند که روی زمین خاکی نشسته و با 
بغض به آسمان خیره شده است.
شیوانا به نزد او شتافت و کنارش نشست و از او پرسید:” آسمان منتظر است تا فقط درخواست تو به سوی او ارسال شود. چرا لب به دعا باز نمی کنی!؟” پیرمرد لبخند تلخی زد و گفت:” همین آسمان روزی با خراب کردن این خرابه بر سر زن و فرزندانم مرا به خاک سیاه نشاند. تو چه می گویی!؟”شیوانا دست به پشت پیرمرد زد و گفت:” قبول دارم که مردم دهکده در این ده سال با تنها گذاشتن تو و واگذاشتن تو به حال خودت ، خویش را مستحق قحطی و خشکسالی نموده اند. اما عزت تو در این سرزمین نزد همه ، حتی از من شیوانا، هم بیشتر است. به خاطر کودکان و زنانی که از تشنگی و قحطی در عذابند، ناز کشیدن ناشناختنی را قبول کن و درخواستی به سوی بارگاهش روانه ساز! “
پیرمرد اشک در چشمانش حلقه زد و رو به آسمان کرد و خطاب به ناشناختنی گفت:”فکر نکن همیشه منت تو را می کشم! هنوز هم از تو گله مندم! اما از تو می خواهم به خاطر زنان و کودکان گرسنه این سرزمین ابرهایت را به سوی این دهکده روانه کن!” می گویند هنوز کلام پیرمرد تمام نشده بود که در آسمان رعد و برقی ظاهر شد و قطرات باران باریدن گرفتند. شیوانا زیر بغل پیرمرد را گرفت و او را به زیر سقفی برد و خطاب به جمعیت متعجب و حیران و شرمزده گفت:” دلیل قحطی این دهکده را فهمیدید! در این سالهای باقیمانده سعی کنید. قدر این پیرمرد و بقیه آسیب دیدگان زمین لرزه را بدانید. او برکت روستای شماست. سعی کنید تا می توانید او را زنده نگه دارید.” سپس از کنار پیرمرد برخاست و به سوی جوانی که در صحرا به او اعتراض کرده بود رفت و در گوشش زمزمه کرد:” صحنه ای که دیدی اسمش معرفت است. من به شاگردانم این را آموزش می دهم!”



RE: یه داستان کوتاه جالب بنویس - mohsen..yazd - 2014-07-03

کم گوی 
 ازحکیمی پرسیدند که چرا استماع تو از نطق تو زیادت است؟ گفت: زیرا که مرا دو گوش داده اند و یک زبان ، یعنی دو چندان که می گویی می شنوی...

کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی
 چیزی که نپرسند ، تو از پیش مگوی

 از آغاز دو گوش و یک زبانت دادند
یعنی  که دو بشنو و یکی بیش مگوی.

 


RE: یه داستان کوتاه جالب بنویس - sadaf - 2014-07-05

(2014-03-11، 08:23 )'sadaf' نوشته است: برفها آب شده بودند و دیگر خبری از سرمای زمستان نبود. فصل یخبندان تمام شده بود و کم کم اهالی دهکده شیوانا می توانستند از خانه هایشان بیرون بیایند و در مزارع به کشت وزرع بپردازند. همه از گرمای خورشید بهاری حظ می کردند و از سبزی و طراوت گیاهان لذت می بردند ...

در آن روز، شیوانا همراه یکی از شاگردان از مزرعه عبور می کرد. پیرمردی را دید که نوه هایش را دور خود جمع کرده و برای آنها در مورد سرمای شدید زمستان و زندانی بودن در خانه و منتظر آفتاب نشستن صحبت می کند.

شیوانا لختی ایستاد و حرفهای پیرمرد را گوش کرد و سپس او را کنار کشید و گفت:"اکنون که بهار است و این بچه ها در حال لذت بردن از آفتاب ملایم و نسیم دلنواز بهار هستند، بهتر است روایت یخ و سرما را برای آنها نقل نکنی! خاطرات زمستان، خوب یا بد، مال زمستان است. آنها را به بهار نیاور! با این حرف تو بچه ها نه تنها بهار را دوست نخواهند داشت بلکه از زمستان هم بیشتر خواهند ترسید و در نتیجه زمستان سال بعد، قبل از آمدن یخبندان همه این بچه ها از وحشت تسلیم سرما خواهند شد.

به جای صحبت از بدبختی های ایام سرما، به این بچه ها یاد بده از این زیبایی و طراوتی که هم اکنون اطرافشان است لذت ببرند. بگذار خاطره بهار در خاطر آنها ماندگار شود و برایشان آنقدر شیرین و جذاب بماند که در سردترین زمستان های آینده، امید به بهاری دلنواز، آنها را تسلیم نکند. پیرمرد اعتراض کرد و گفت :"اما زمستان سختی بود"

شیوانا با لبخند گفت:"ولی اکنون بهار است. آن زمستان سخت حق ندارد بهار را از ما بگیرد. تو با کشیدن خاطرات زمستان به بهار، داری بهار را نیز قربانی می کنی! زمستان را در فصل خودش رها کن!



 



 


RE: یه داستان کوتاه جالب بنویس - sadaf - 2014-09-21

قلب 
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد.
جمعیتزیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده بود
و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون 
دیده‌اند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.
ناگهانپیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان
و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام می‌تپید 
اما پر از زخم بود. قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن
شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین 
گوشه‌هایی دندانه دندانه درآن دیده می‌شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی 
وجود داشت که هیچ تکه‌ای آن را پرنکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره 
شده بودند با خود می‌گفتند که چطور او ادعا می‌کند که زیباترین قلب را 
دارد؟
مردجوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی می‌کنی؛ قلب خود را با قلب
من مقایسه کن؛ قلب تو فقط مشتی رخم و بریدگی و خراش است .
پیرمرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر می‌رسد اما من هرگز قلب خود را با 
قلب تو عوض نمی‌کنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او 
داده‌ام،  من بخشی از قلبم را جدا کرده‌ام و به او بخشیده‌ام. گاهی او هم 
بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه‌ی بخشیده شده قرار 
داده‌ام؛ اما چون این دو عین هم نبوده‌اند گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلبم
وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یاد‌آور عشق میان دو انسان هستند. بعضی
وقتها  بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده‌ام اما آنها چیزی از قلبشان را به
من نداده‌اند، اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآور هستند اما 
یاد‌آور عشقی هستند که داشته‌ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این 
شیارهای عمیق را با قطعه‌ای که من در انتظارش بوده‌ام پرکنند، پس حالا 
می‌بینی که زیبایی واقعی چیست؟
مردجوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر می‌شد به 
سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بیرون آورد و با دستهای
لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشه‌ای از قلبش جای 
داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت .
مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود..