انجمن بانیان بهبودی

نسخه‌ی کامل: فریدون مشیری
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4
[تصویر:  Fereydon%20Moshiri.jpg]
 
من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسی می خواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار
خانه ی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
"خانه دوست کجاست؟ "
 فریدون مشیری
در این اتاق ساکت تاریک هرگاه،
من نگاه تو را شعر می کنم
نوری،
به تاروپود ِهوا،
رنگ می زند
از تاج ِآفتاب خدا،
زرنگارتر!

در این اتاق دلگیروقتی که من لبالب این صبر تلخ رابا یاد وعده های تو،
سر می کشم ،
صبور
دانم،
که در جهان نفشانده ست دست ِعشق
در کام کس،
شرابی ازین خوشگوارتر
ای خفته برپرند ،
سبکبال ،
بی خیال
در این اتاق درهمدستی ،
تمام خواهش،
قلبی،
تمام عشق
چشمی تمام شوق تماشاشبهای انتظار تو را صبح می کنندتا پر کشند سوی تو و بوسه های توهر روز ،
از نسیم سحر بی قرارتر 
دیوانگی ست ،
دانم،
دیوانگی،
که بخت
از سوی تو،
نوید امیدی نمی دهد
در این اتاق غمگینامامن،
هرنفس به مهر تو امیدوارتر
یک روزبی گمانخواهد رسد دمی که بر آیم بر آسمانکای آفریدگاردر این اتاق کوچکدر این دل شکسته ی نااستوار،
آه
عشقی ست از بنای جهان استوارتر!

 
تو نيستي که ببيني

تو نيستي که ببيني


چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاري است

چگونه عکس تو در برق شيشه ها پيداست

چگونه جاي تو در جان زندگي سبز است

هنوز پنجره باز است

تو از بلندي ايوان به باغ مي نگري

درخت ها و چمن ها و شمعداني ها

به آن ترنم شيرين به آن تبسم مهر

به آن نگاه پر از آفتاب مي نگرند

تمام گنجشکان

که درنبودن تو

مرا به باد ملامت گرفته اند

ترا به نام صدا مي کنند

هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج

کنار باغچه

زير درخت ها لب حوض

درون اينه پاک آب مي نگرند

تو نيستي که ببيني چگونه پيچيده است

طنين شعر تو نگاه تو درترانه من

تو نيستي که بيبني چگونه مي گردد

نسيم روح تو در باغ بي جوانه من

چه نيمه شب ها کز پاره هاي ابر سپيد

به روي لوح سپهر

ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام

چه نيمه شب ها وقتي که ابر بازيگر

هزار چهره به هر لحظه مي کند تصوير

به چشم همزدني

ميان آن همه صورت ترا شناخته ام

به خواب مي ماند

تنها به خواب مي ماند

چراغ اينه ديوار بي تو غمگينند

تو نيستي که ببيني

چگونه با ديوار

به مهرباني يک دوست از تو مي گويم

تو نيستي که ببيني چگونه از ديوار

جواب مي شنوم

تو نيستي که ببيني چگونه دور از تو

به روي هرچه درين خانه ست

غبار سربي اندوه بال گسترده است

تو نيستي که ببيني دل رميده من

بجز تو ياد همه چيز را رهکرده است

غروب هاي غريب

در اين رواق نياز

پرنده سکت و غمگين

ستاره بيمار است

دو چشم خسته من

در اين اميد عبث

دو شمع سوخته جان هميشه بيدار است

تو نيستي که ببيني

فريدون مشيري
من ندانم که کيم 
من فقط مي دانم 
که تويي شاه بيت غزل زندگيم 
. . . چه گویم بغض می گیرد گلویم
اگر با او نگویم با که گویم
فرود آید نگاه از نیمه راه
که دست وصل کوتاه است کوتاه.
نهیب باد تندی وحشت انگیز
رسد همراه بارانی بلاخیز
بسختی می خروشم: های باران!
چه می خواهی ز ما بی برگ و باران؟
برهنه بی پناهان را نظر کن
در این وادی قدم آهسته تر کن
شداین ویرانه ویرانتر چه حاصل؟
پریشان شد پریشانتر چه حاصل؟
تو که جان می دهی بر دانه در خاک
غبار از چهره گلها می کنی پاک
غم دلهای ما را شستشو کن
برای ما سعادت آرزو کن!

 -فریدون مشیری-

 
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک،
 شاخه‌های شسته، باران‌خورده پاک،
آسمانِ آبی و ابر سپید،
 برگ‌های سبز بید،
عطر نرگس، رقص باد،
 نغمۀ شوق پرستوهای شاد
 خلوتِ گرم کبوترهای مست
 
 نرم‌نرمک می‌‌رسد اینک بهار
 خوش به‌حالِ روزگار
 
 خوش به‌حالِ چشمه‌ها و دشت‌ها
 خوش به‌حالِ دانه‌ها و سبزه‌ها
 خوش به‌حالِ غنچه‌های نیمه‌باز
 خوش به‌حالِ دختر میخک که می‌خندد به ناز
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک،
شاخه‌های شسته، باران‌خورده پاک،
آسمانِ آبی و ابر سپید،
برگ‌های سبز بید،
عطر نرگس، رقص باد،
نغمۀ شوق پرستوهای شاد
خلوتِ گرم کبوترهای مست
 
نرم‌نرمک می‌‌رسد اینک بهار
خوش به‌حالِ روزگار
 
خوش به‌حالِ چشمه‌ها و دشت‌ها
خوش به‌حالِ دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به‌حالِ غنچه‌های نیمه‌باز
خوش به‌حالِ دختر میخک که می‌خندد به ناز
 
خوش به‌حالِ جام لبریز از شراب
خوش به‌حالِ آفتاب
 
ای دلِ من، گرچه در این روزگار
جامۀ رنگین نمی‌پوشی به کام
بادۀ رنگین نمی‌بینی به‌ جام
نُقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می‌باید تُهی‌ست
ای دریغ از تو اگر چون گُل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای‌ دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
 
گر نکوبی شیشۀ غم را به سنگ
هفت‌رنگش می‌شود هفتاد رنگ

فریدون مشیری
 
جان میدهم به گوشه زندان سرنوشت 
 
سر را به تازیانه او خم نمی کنم!
 
افسوس بر دوروزه هستی نمی خورم
 
زاری براین سراچه ماتم نمی کنم.
 
با تازیانه های گرانبار جانگداز
 
پندارد آنکه روحِ مرا رام کرده است!
 
جان سختی ام نگر، که فریبم نداده است
 
این بندگی، که زندگیش نام کرده است!
 
 بیمی به دل زمرگ ندارم، که زندگی
 
جز زهر غم نریخت شرابی به جام من.
 
گر من به تنگنای ملال آور حیات  
 
آسوده یکنفس زده باشم حرام من!
 
تا دل به زندگی نسپارم،به صد فریب  
 
می پوشم از کرشمۀ هستی نگاه را.
 
هر صبح و شب چهره نهان می کنم به اشک  
 
تا ننگرم تبسم خورشیدو ماه را !
 
ای سرنوشت، ازتو کجا می توان گریخت؟
 
من راهِ آشیان خود از یاد برده ام.
 
یکدم مرا به گوشۀ راحت مرا رها مکن
  با من تلاش کن که بدانم نمرده ام!
 
ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا !
  زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز.
 
شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ
  روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز!
 
ای سرنوشت، هستی من در نبرد توست
   بر من ببخش زندگی جاودانه را !
 
منشین که دست مرگ زبندم رها کند.
  محکم بزن به شانه من تازیانه را .
امروز را به باد سپردم

امشب کنار پنجره بیدار مانده ام

دانم که بامداد

امروز دیگری را با خود می آورد

تا من دوباره

آن را بسپارمش به باد...


فریدون مشیری
ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق ،
که نامی خوش تر از اینت ندانم .
وگر – هر لحظه – رنگی تازه گیری ،
به غیر از « زهر شیرینت » نخوانم .
تو زهری ، زهر گرم سینه سوزی
 
تو شیرینی ، که شور هستی از تست .
شراب جام خورشیدی ، که جان را
نشاط از تو ، غم از تو ، مستی از تست
 
به آسانی ، مرا از من ربودی
درون کوره ی غم آزمودی
دلت آخر به سرگردانیم سوخت
نگاهم را به زیبایی گشودی
 
بسی گفتند: « دل از عشق برگیر !
که : نیرنگ است و افسون است و جادوست !
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که این زهر است ، اما ! ...نوشداروست !
 
چه غم دارم که این زهر تب آلود ،
تنم را در جدایی می گدازد
از آن شادم که در هنگامة درد ؛
غمی شیرین دلم را می نوازد .
 
اگر مرگم به نامردی نگیرد ؛
مرا مهرِ تو در دل جاودانی است .
وگر عمرم به ناکامی سرآید ؛
ترا دارم که: مرگم زندگانی است .
از فریدون مشیری
صفحه‌ها: 1 2 3 4