انجمن بانیان بهبودی

نسخه‌ی کامل: به بازيهاي احمقانه عادت داشتم(زندگي نانسي.ربا)
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
نانسي_ر

اسم من نانسي است واهل شهر ژوپلين ايالت ميسوري(امريكا)هستم.من يكي از اعضاي شكر گذار گروه نارانان شهرمان هستم.به نظر من گروه هاي نارانان اين شهر ،از بزرگترين گروه هاي نارانان اين ايالت است ومن همه ي اعضاي ان را از صميم قلب دوست دارم،زيرا از طرف ان ها خيلي حمايت شدم واين برايم بسيار ارزشمند ومهم است.
به اعتقاد من اعتياد يك بيماري خانوادگي است وهمه ي اعضاي خانواده بايد در كنار هم در مسير بهبودي گام بردارند.در غير اين صورت يكي از ان ها بايد خانواده را ترك كند.احساس مي كنم كه برنامه ي نا رانان زندگي مرا مانند زندگي يك معتاد نجات داد وبه همين دليل از اين برنامه بي نهايت سپاسگزارم.مي خواهم عشقي را كه اعضاي انجمن به من هديه كردند،به شما بدهم وشما را در تجربه ،نيرو واميدم شريك كنم.
من در خانواده اي متولد شدم كه اعتياد به الكل ومواد در ان وجود نداشت.خانواده ي ما سه فرزند داشت كه من كوچكترين ان ها بودم؛تنها دختر خانه .دختر بچه اي لوس كه در يك خانواده ي محدود وبسته بزرگ شده بود .شايدهمين مسآله باعث شده بود در نوجواني به سمت افراد معتاد گرايش پيدا كنم .من به افرادي كه الكل ومواد مخدر مصرف مي كردند علاقه ي زيادي داشتم.نمي دانم شايد در وجود ان ها خصلتي وجود داشت كه باعث ميشد جذب ان ها شوم .

به نظر مي رسيد ان ها داراي نوعي اعتماد به نفس بودند ومي دانستند دارند چه مي كنند .همين ها باعث علاقه ي من به انها مي شد.وقتي در دبيرستان تحصيل مي كردم با يكي از اين افراد اشنا شدم كه باب نام داشت.اولين ملاقاتم بااو را به ياد مي اورم،به نظر مي رسيدكه او مي دانست مي خواهد چه كاره شود،مي دانست كه مي خواهد كجا برود واعتماد به نفس بالايي داشت.اين در حالي بود كه من در ان زمان ذره اي اعتماد به نفس نداشتم و همين امر ما را به خوبي با هم هماهنگ كرد.هميشه تعجب مي كردم كه او چطور مي تواند اين همه مشروب بخورد.من اصلآنمي توانستم به اندازه ي او بخورم چون بلافاصله حالم به هم مي خورد.
مدتي با هم ارتباط داشتيم وبعد از پايان دبيرستان ،ازدواج كرديم.همه ي زندگي مان را در بيست وهشت چمدان گذاشتيم وبا اتوبوس گري هاند به شيكاگو نقل مكان كرديم ودر زير زمين يك اپارتمان كوچك ،زندگي دو نفره ي خود را اغاز كرديم .ان روزها من كار مي كردم وباب به دانشكده مي رفت. مي دانستم كه باب مشروب مي خورد اما فكر مي كردم مي توانم او را تغيير دهم و اگر دوستانش را خودم انتخاب كنم ،در ان صورت فقط كساني را انتخاب مي كنم كه نتواند با ان ها اين همه مشروب بخورد.
زندگي مان تا مدتي به ارامي گذشت.اما من نمي دانستم كه اين بيماري پيش رونده است.حالا وقتي خاطرات ان روز ها را مرور مي كنم،مي فهمم كه چگونه اين بيماري در زندگي ما پيشرفت كرد.باب،اغلب اوقات قبل از رفتن به دانشكده مشروب مي خورد واين كار او باعث دعوا ودر گيري ما مي شد.اما هميشه اخر اين دعواها به صلح واشتي ختم مي شد .در همين دوران بود كه اولين فرزندمان به دنيا امد اما خيلي زود مرد.مرگ فرزندم اثر بدي روي من گذاشت وبه همين دليل نسبت به مشروب خواري او سخت گيرتر شدم .بعد مرگ پسرم،تصميم گرفتيم از شيكاگو برويم.باب داشت فارغ التحصيل مي شد وما احساس مي كرديم به تنوع احتياج داريم.باب تصميم داشت به دانشكده ي حقوق برود وحقوق بخواند.من مطمين بودم كه او موفق خواهد شد وبه همين دليل به او گفتم كه هر دانشكده اي را كه او براي تحصيل انتخاب كند من هم قبول دارم وبا او مي روم. فكر مي كنيد كه او كجا را انتخاب كرد؟نيواورلين جايي كه من ان را شهر گناه مي نامم.خيلي زود فهميدم كه از اين شهر متنفرم وكار به جايي رسيد كه زندگي در اين شهر را دليل همه ي مشكلات زندگي ام دانستم .


احساس مي كنم كه بيماري من در همين جا شكوفا شد ومعلوم شد كه من به معتادان اعتياد پيدا كرده ام.باب دوست داشت مهماني بدهد وهمكلاسي هاي مشروب خوارش را به خانه بياوردودر اين جمع دوستانه ،من بايد از ان ها پذيرايي مي كردم.اغلب اوقات او سر شب مي خوابيد ومن مي ماندم با عده اي مست كه بايد مثل يك پرستار از ان ها مراقبت مي كردم .اين در حالي بود كه فردا صبح بايد سر كارم حاضر مي شدم .چه زمان هايي كه تا پاسي از شب با يكي از دوستان مست باب ،در خيابان سنت چارلز پرسه مي زدم،با صداي بلند حرف مي زدم،به گل ها نگاه مي كردم.نمي دانم همسايه ها درباره ام چه فكري مي كردند اما مي توانم حدس بزنم كه مرا فردي لاابالي وداراي مشكلات اخلاقي مي دانستند .ان روزها،خشم خود را با اعمالي مانند چيغ زدن،فرياد كشيدن يا ساير كارهاي ديوانه وار ،نشان مي دادم.من براي همكلاسي هاي باب يك تكيه گاه عاطفي شده بودم؛كساني كه بيشتر شان مجرد بودند.هر وقت ان ها به محله ي فرانسوي ها مي رفتند ،مست مي كردندودر خانه يكي از دوستان جمع مي شدند.تنها كسي كه به ذهن شان مي رسيد وبه او زنگ مي زدند ،من بودم.من هم هر موقع از شب كه بود ،سوار اتوبوس برقي مي شدم وخودم را براي كمك به ان ها مي رساندم.حالا كه به ان روز ها نگاه مي كنم بيماري هاي خودم را به وضوح مي بينم ومي فهمم كه چگونه بيماري ام،اختيار زندگي را از دستم خارج كرده بود.از همه ي اطرافيانم مراقبت مي كردم ،كارها را سر وسامان مي دادم وتا مي توانستم داد وفرياد مي كردم .واقعآدر اين ديوانگي ها استاد شده بودم .به ياد مي اورم نه ماه باردار بودم ودوستان باب مهماني گرفته بودند وچون هر وقت به كمك احتياج داشتند به من زنگ مي زدند،ان شب هم طبق معمول همين كار را كردند ومرا براي كمك احضار كردند ومن بدون توجه به وضعيتم ،با شتاب خودم را به ان ها رساندم.قبل از فارغ التحصيلي باب،پسرمان بروس در نيو اورلين به دنيا امد.تصميم داشتيم وقتي باب فارغ التحصيل شد،به استراليا مهاجرت كنيم،چون فكر مي كرديم مي توانيم در ان جا پولدار شويم.هر وقت مي خواستيم اوضاع را روبراه كنيم،محل زندگي مان را تغيير مي داديم.اما هيچ گاه زندگي مان از ان چه كه بود بهتر نمي شد.غربت ،مارا خيلي ازار داد تا جايي كه دوباره به ژوپلين باز گشتيم.ما نمي دانستيم واقعيت هاي زندگي خود را ببينيم،نمي دانستيم اوضاع پريشان خانه ي ما با پولدار شدن يا تغيير جا ومكان ،خوب نمي شود.چون ماهيت بيماري هاي خود را نمي شناختيم.فكر مي كردم كه اگر شوهرم بيشتر كار كند،اگر بتوانيم خانه بخريم ،اگر باز هم بچه دار شويم ،همه چيز درست مي شود .همه ي اين ها اتفاق افتاد اما باز هم اوضاع ،ان طور كه مي خواستم نشد.باب به شدت كار مي كردواز همان زمان يك شب در هفته را براي تفريح به تنهايي بيرون مي رفت .من فكر مي كردم كه چون او تمام

هفته را به سختي كار مي كند ،پس اين حق را دارد كه يك شب را هم خارج از خانه باشد وتفريح كند .من نيز خودم را مشغول بچه

داري كرده بودم وچون خودم را همسر يك مرد موجه ((ابرومند ))مي دانستم،در فعاليت هاي اجتماعي شهر شر كت مي كردم

باوجوداين كه اصلاعلاقه اي به اين كار نداشتم ولي براي حفظ ظاهر،اين كار را انجام مي دادم.چند سالي همين طور زندگي كرديم

ومن خيلي خوشحال بودم چون فكر مي كردم همه چيز مرتب است .همان سال ها خانه اي خريديم ودومين پسرمان كريستين هم

بدنيا امد.ديگر بهتر از اين نمي شد.باب وكالت پرونده هايي را به عهده مي گرفت كه با مواد مخدر ارتباط داشتند .اواسط دهه 1960بود.ان زمان هيپي ها روي بورس بودند وباب پرونده هاي ان ها را هم به عهده مي گرفت .همين بر تعداد موكلان او اضافه مي كرد وكم كم غيبت هاي او از خانه بيشتر شد.من فكر مي كردم كه اين غيبت ها به خاطر مشغله هاي كاري اوست.


مشروب خواري اش بيشتر شده بود اما من با خودم مي گفتم كه "هنوز اوضاع
خيلي بد نيست."فكر مي كردم كه بالاخره اين روزها هم تمام مي شود واميدوار
بودم كه همه چيز خوب خواهدشد.اما طولي نكشيد كه اوضاع بدتر شد.خوب
يادم هست كه يك شب وقتي بچه ها خوابيده بودند ومن مشغول گرم كردن غذا
براي باب بودم ،او در اتاق ناهار خوري اعتراف كرد كه ماري جوانا مي كشدواز
ساير مواد مخدر سنگين هم استفاده مي كند.
به او گفتم :"چطور توانستي با وجود من وبچه ها چنين كاري را بكني؟"باورم نمي شد.مات ومبهوت مانده بودم .احساس مي كردم نابود شده ام .به او گفتم :"تو در يك شهر كوچك زندگي مي كني وادم خوشنامي هستي.چه طور توانستي اين كار را بكني؟"گيج ودرمانده شده بودم وتا سه روز حالت تهوع شديد داشتم وداشتم ديوانه مي شدم.



امروز اصلآباب را به خاطر ان مسايل مقصر نمي دانم چون خودم ان واكنش ها را در برابر او انتخاب كرده بودم .او چه تقصيري داشت كه من با مسايل به ان صورت برخورد مي كردم .ان روزها نمي دانستم كه همه ي واكنش ها از بيماري هاي خود من سر چشمه مي گيرد.اصلآنمي دانستم كه يك جاي كار خودم خراب است. متآسفانه رفتارهاي بيمار گونه ام اوضاع را خراب تر مي كرد.
هر چه مصرف مواد بيشتر مي شد ،بازي هاي احمقانه ي بيشتري را شروع مي كرديم .بعضي از ان بازي ها در رابطه با دوستان جديد باب بود كه با او هم مصرف بودند.يكي از ان ها مردي به نام دني جي بود كه من فكر مي كردم او باب را معتاد كرده وجالب اينجا بود كه دني هم مرا عامل اعتياد باب مي دانست.ان روز ها هر وقت من ودني همديگر را مي ديديم مثل سگ وگربه به هم مي پريديم .از ان روزها زمان زيادي مي گذرد وبهبودي خيلي چيزها را عوض كرده است.بعد از اين كه باب ودني بهبود يافتند،دني يكي از بهترين دوستان من شد.ان روزهاهر وقت ان ها مشغول مصرف مواد مي شدند ،تهديدشان مي كردم كه به پليس زنگ مي زنم وان ها هم مي ترسيدند كه براي شان در دسري درست كنم.ان ها فكر مي كردند كه من واقعآبه پليس تلفن مي زنم اما حقيقت اين است كه من هرگز اين كار را نكردم .اين فقط يكي از بازيهاي احمقانه ي ما بود .از ان دوران ،دعواهاي من وباب بر سر مصرف مواد او شروع شد.در بيشتر اين دعواها به باب مي گفتم بايد از خانه برود يا من خانه را ترك خواهم كرد.گاهي لباس هاي باب را جمع مي كردم وبه سمتش حمله مي كردم ولباس ها را به طرف او پرتاب مي كردم.ديگر به اين كار عادت كرده بودم.خنده دار بود!يك بار دني به باب گفت "باب روي يك تكه كاغذ كلمه ي لباس ها را بنويس وبده به نانسي تا او مجبور نباشد براي پرتاب لباس هايت ،هر دفعه با زحمت همه ي كمدت را خالي كند؟"اين بازي را بارها وبارها انجام دادم.


بيماري من با گذشت زمان رشد بيشتري مي كرد ومن ديوانه تر مي شدم .باب وكيل معتادان شده بود وبا همان ها مواد مصرف مي كرد .ديوانه شده بودم ومعني كارهاي او را اصلآنمي فهميدم .41كيلو شده بودم وهر چه مي خوردم بالا مي اوردم .دكترم دائمآبه من تذكر مي دادكه "تو بايد فكري به حال خودت بكني ومي دانم كه مشكلي داري .بايد براي حل ان فكري كني ."من تا حدي حرف دكتر را قبول داشتم اما نمي فهميدم اشكال كار كجاست.سال ها مي گذشت واوضاع واحوال ما بدتر مي شد.بد حالي ما به جايي رسيد كه به يك روانشناس در بيمارستان سنت لوييس مراجعه كردم واز او خواستيم به داد زندگي مشترك مان برسد وفكري به حال مصرف مواد باب بكند.دكتر ،باب را معاينه كرد وبراي او به عنوان بخشي از درمان قرص تجويز كرد .اما من دليل تجويز قرص ها را نفهميدم واز او پرسيدم كه دليل تجويز اين قرص ها چيست؟دكتر پاسخ داد "باب به نظر مرد ارامي مي ايد ،اين طور نيست ؟"جواب دادم :"بله"وبا خودم فكر كردم:"او الان ارام است اما بعد از مصرف مواد به يك ادمخوار يا بهتر بگويم يك ادم رواني تبديل مي شود .به مرور ،اوضاع زندگي ما خيلي بدتر شد.من از نشر جسماني بيمار شده بودم اما هنوز هم نمي توانستم بفهمم علت اصلي بيماري من چيست.كم كم همه ي دوستانم را از دست دادم وديگر كسي برايم باقي نماند.عادت كرده بودم كه همه ي ناراحتي هايم را سر فرزندانم خالي كنم ،با ان ها دعوا مي كردم،به ان ها ناسزا ودشنام مي دادم.كارم به جايي رسيد كه انواع واقسام مواد مخدر راامتحان كردم.
مي خواستم بدان اين مواد چه احساسي به انسان مي دهد كه باب حاضر نيست مصرف ان ها را كنار بگذارد.از طرفي هم دلم نمي خواست كه مثل باب كنترل خود را از دست بدهم.اما مواد روي من هيچ اثري نگذاشت واين سوال من هم بي پاسخ ماند و واقعآنتوانستم تاثير ان داروها را درك كنم.هنر پيشه ي ماهري بودم وخوب توانستم روي مصرف باب سر پوش بگذارم .حتي باب از من ياد گرفت كه چطور مصرفش را پنهان كند.
او از من اموخت كه چطور براي لا پوشاني مصرفش به مردم دروغ بگويد يا وقتي به قرارهايش نمي رسيد،اسمان وريسمان ببافد.
براي من پرداخت صورتحساب ها خيلي مهم نبود،اما پرداخت پول بيمه خيلي برايم اهميت داشت.
هر ماه به دفتر او مي رفتم تا مطمين شوم كه ايا منشي پول بيمه را به حساب مي ريزد؟
فكر مي كردم اگر باب بميرد ،لااقل بيمه ي عمر داشته باشد.واقعآمي خواستم او را از زندگي ام بيرون كنم اما چطور؟بارها وسوسه شدم كه در نوشابه ي او سم بريزم وكارش را تمام كنم .فكر موذي من مي گفت كه كسي نمي فهمد كه من او را كشته ام.اين ها فقط بخشي از افكار بيمار گونه اي بودند كه از ذهنم مي گذشت.



خوب مي دانيد كه هيچ لحظه اي بدتر از ان لحظات نيست كه معتادان بيرون از خانه نش‌‍ه شده باشند وشما در خانه تنها باشيدواز شدت نگراني نتوانيد بخوابيد.
بسياري از شب ها ي زندگي من به همين شكل گذشت .
در ان شب ها يا با نگراني در خانه راه مي رفتم يا خانه را در ساعت سه صبح كاغذ ديواري مي كردم يا كارهاي احمقانه ي ديگر ي از اين قبيل انجام مي دادم.


سرانجام يك روز با اين نتيجه رسيدم كه به موجودي عجيب وباور نكردني تبديل شده ام .ديگر خودم نبودم. بنابراين در جستجوي كمك بر امدم.در ان شرايط مادرم اولين كسي بود كه به دادم رسيد ومن از اين بابت از او خيلي ممنونم.او از من حمايتي نكرد ،تنها چيزي كه به من گفت اين بود:"اصلا نگران باب نيستم براي تو بيشتر نگرانم چون تنها كسي هستي كه كارت به تيمارستان رواني مي كشد،بايد فكري به حال خودت بكني ."اري اين تنها چيزي بود كه مادرم به من گفت . اين جريان باعث شد كه كمي از سر درگمي خارج شوم.يك روز صبح وقتي از خواب بيدار شدم خيلي احساس افسردگي مي كردك،با خودم فكر كردم كه اگر زندگي اين است كه من دارم،ديگر زندگي را نمي خواهم وهيچ ارزشي برايم ندارد.حتي ديگر باب را هم مقصر نمي دانستم ‌‍؛من ديگر اين زندگي را نمي خواستم.

امروز معتقدم مردمي كه در اطراف ما بودند وزندگي ما رو مي ديدند،مرا بيمارمي ديدندنه باب را چون من ان كارها را انجام مي دادم نه باب.يا مي خواستم او را بيرون كنم يا خودم خانه را ترك كنم.وحتما ان زمان همسايه ها حسابي گيج مي شدند كه بالاخره چه كسي در خانه ي ما زندگي مي كند چون هر دوي ما چندين بار خانه را ترك كرده ودوباره باز گشته بوديم. هر روز تنهاتر وگوشه گير تر مي شدم وحال وروزم به طرز فجيعي اسفناك شده بود .به عنوان مثال ،پسر بزرگم در يك مسابقه ي تنيس شركت كرده بود ومن براي تماشا ان مسابقه رفته بودم.با وجود اين كه مسابقه را تماشا مي كردم اما اصلآحواسم به بازي نبود.وقتي بازي تمام شد،اصلآنمي دانستم پسرم برده يا باخته،اما با نگاه به صورتش نتيجه ي ان را فهميدم.در تمام طول مسابقه نگران باب بودم كه مرده است يا زنده،چقدر پول خرج كرده يا با كدام دختر است؟تمام هوش وحواسم پيش او بود .اين پريشاني افكار باعث شده بود كه هيچ يك از اتفاقات ديگر زندگي را نبينم .مصيبت بر سرم فرود امده وخانواده ام دچار فاجعه شده بود. بعدها فهميدم كه همه ي اين پريشاني ها به دليل وابستگي من بود كه باعث مي شد همه ي زندگي ام به شخص ديگري اختصاص داشته باشد.بهانه ي تمام شادي هايم باب بود واحساس شادماني به خودم تعلق نداشت.تمام زندگي ام ،وقف باب شده بود ودايمابه اين فكر مي كردم تا راهي براي ترك دادن او پيدا كنم.
به دنبال جوابي براي بدبختي خودم بودم اما نمي دانستم راه چاره چيست.صبح يك روز شنبه وقتي از خواب بيدار شدم، به خودم قول دادم كه كاري انجام بدهم.بايد كاري مي كردم چون اميدوعلاقه ام به زندگي را از دست داده بودم .همه ي ما راجع به مرگ معتادان ،چيزهاي زيادي شنيده ايم،اما ما كه خانواده ي ان ها بوديم هر روز مي مرديم وزندگي ما در كنار ان ها خود كشي تدريجي بوده است .بين ما كساني بودند كه به دليل افسردگي ،از دست دادن اميد ودلايل بدتر ديگر،كارشان به بيمارستان كشيده مي شد. بعد از تصميمي كه گرفتم به پزشك روانشناس مان تلفن زدمواز او براي همه ي كمك هايي كه به ما كرده بود ،تشكر كردم اما مجبور بودم استين هارا بالا بزنم وبه دنبال راه نجات بگردم.ودر ضمن به او گفتم كه ديگر نمي توانم با هواپيما براي ديدن او به سنت لوييس بروم.بعد از ان با يك روانشناس محلي تماس گرفتم واو هم گفت كه تا سه هفته ي ديگر نمي تواند به من وقت بدهد،پس بايد راه حل ديگري پيدا مي كردم بالاخره با الانان تماس گرفتم .از خداوند به خاطر برنامه ي الانان بي نهايت ممنون وسپاسگذارم .خدا را شكر مي كنم كه الانان مرا از نو ساخت.


صبح روز دوشنبه با اعضاي جلسه تماس گرفتم .بعدآيكي از ان ها شخصآبا من تماس گرفت ومرا به جلسه دعوت كرد.او به من پيشنهاد كرد كه دنبالم بيايد اما من نپذيرفتم وگفتم خودم مي ايم .من به شدت تحت تآثير كارهاي ان ها قرار گرفتم .در اين جا ،روز سخن من با تازه واردين است؛ان خانم دوسنبه شب ،سه شنبه صبح ،سه شنبه شب وچها رشنبه صبح دوباره به من زنگ زد تا مطمين شود من عصر چهارشنبه به جلسه مي روم يا نه .به نظر من اين كار خيلي مهمي است.وقتي تازه واردي با ما تماس مي گيرد بايد ما مجددآبا او تماس بگيريم وكاري كنيم كه احساس كند مراقبش هستيم وبه وجودش اهميت مي دهيم.من به دليل همان تلفن ها بود كه به جلسه ي چهارشنبه رفتم .ان خانم در ان روزها مرا مثل يك پرستار همراهي كرد.وبه همين خاطر وقتي امروز تازه واردي به من تلفن مي كند ،دوست دارم همان كارها را برايش انجام دهم.حتمآشماره تلفن ان ها ذا مي گيرم وان ها را تشويق مي كنم تا در اولين جلسه حاضر شوند.
من ترسيده بودم اما اعضا با رويي گشاده از من استقبال كردند.من به جلسه رفتم وان خانم به من اصرار كرد كه كتابي بخرم ونشريات ديگر را به دستم داد.ان جا جلسه ي كوچكي بود وخوب به ياد دارم كه ترسيده بودم ،خجالت مي كشيدم ودر مدت برگزاري جلسه گريه مي كردم.اين اغاز بهبودي من بود.
براي اولين بار ياد گرفتم كه اعتياد يك بيماري است كه من باعث به وجود امدنش نبوده ونيستم.براي اولين بار اميد را در قلبم احساس كردم ؛اميد براي خودم نه باب .قبلآهمه ي راه ها را امتحان كرده بودم از جيغ زدن وفرياد كشيدن گرفته تا تهديد وپيش مشاور رفتن ،اما هيچ كدام از اين كارها نتيجه اي نداشت.با احساسي از ارامش واميد به خانه رفتم .با ابن اميد كه اگر اتفاقي هم در زندگي مان رخ دهد ،من باز هم در مسير بهبودي خواهم بود.ياد گرفتم كه بايد روي نانسي تمركز كنم واختيار زندگيم را به دست بگيرم .هر چند ان ها فقط هفته اي يك بار جلسه داشتند اما من هر هفته به جلسه مي رفتم.
از همه ي ان ها كه به من عشق دادند سپاسگزارم.خيلي از شب ها كه نمي توانستم بخوابم ونياز به كمك داشتم ،مي دانستم كه كسي هست كه به او زنگ بزنم واز او كمك بخواهم .بارها مي شنيدم كه:"يك فرد عادي در اين ساعات بايد خوابيده باشد وقدم زدن فايده اي ندارد."براي مدت كوتاهي اوضاع خيلي بد شد اما من خودم را نباختم وبا اميدي كه در قلبم احساس مي كردم ،يقين داشتم كه از مسير بهبودي خارج نخواهم شدحتي اگر باب به مصرفش ادامه دهد.
دوستان جديدم مرا تشويق مي كردند تا روي خودم تمركز كنم.ان ها به من اميد مي دادندكه بالاخره همه چيز درست مي شود.تشويقم مي كردند،"باز هم به جلسه بيا."من به جلسه مي رفتم ،مي نشستم ،گريه مي كردم وحرف مي زدم .حرف هايي مثل :"نمي دانم چه كار كنم ،نمي دانم هنوز باب را دوست دارم يا نه،نمي دانم بايد از او جدا شوم يا نه،نمي دانم چه كار كنم."ودوستانم در پاسخ همه ي سوالات من مي گفتند كه امروز هيچ كاري نكن،فقط به جلسه بيا ومطمين باش همه ي پاسخ هايت را پيدا خواهي كرد.
اولين راهنماي من خانم متاهلي بود كه به همراه همسرش پنج سال بود كه در برنامه حضور داشتند .من از او خيلي چيزها ياد گرفتم وشايد بزرگ ترين پيامي كه از او گرفتم زماني بود كه او ديگر در جلسات حاضر نشد.همسرش لغزش كرده بود واو جلسه را كنار گذاشته بود.بعد از مدت زيادي به ديدار او رفتم تا با او صحبت كنم.خيلي تعجب كردم،او را در حالي يافتم كه كاملآبه گذشته باز گشته بود وگويي اصلااوارد برنامه نشده بود.وزنش به حدود 40كيلو رسيده بود.موهايش رشته رشته ودندان هايش پوسيده شده بود.با ديدن او خيلي متاسف شدم اما يك پيام گرفتم وفهميدم اگر فراموش كنم از كجا امده ام ،دوباره سر جاي اول باز خواهم گشت.من به خاطر اين پيام ارزشمند از او سپاسگزارم.


از صميم قلب ايمان دارم كه نيروي برترم يعنيهمان خداوند مهربان ،مرا به اين برنامه هدايت كرده ويقين دارم هر چه در مسير بهبودي ام انجام مي دهم از نظر او دور نمي ماند.برنامه ي بهبودي مهم ترين اولويت زندگي من واز هر چيزي مهم تر است.اموخته بودم ،تا زماني كه با خودم صادق نباشم نمي توانم يك انسان خوب وهمسرس ايده ال براي همسرم ويك مادر مهربان براي فرزندانم باشم.اساسي ترين بخش ،داشتن صداقت با خود وشركت در جلسات است.وقتي بهبودي من اغاز شد چيزهاي زيادي به من گفته مي شد.گاهي از من مي خواستند كارهايي را انجام بدهم كه احساس مي كردم از پس انجام ان ها بر نمي ايم .اما دوستانم به من اطمينانمي دادند كه "اره،تو مي تواني ."يادم مي ايد به من مي گفتند :"بعدها درباره ي اين كار احساس بهتري خواهي داشت."

از من خواسته شد كه براي شناخت بيماري اعتياد وبراي اين كه بفهمم در مغز يك ادم معتاد چه مي گذرد به جلسه ي باز AAبروم،(چون ما در ژوپلين هنوز جلسه ي NAنداشتيم).از روي بي ميلي به اين جلسه رفتم .در ان جا براي اولين بار با افكار باب اشنا شدم وفهميدم كه اعتياد واقعآيك بيماري است واين انسان ها چگونه در حال بهبودي بودند.تازه فهميدم كه بهبودي چه چيزرا براي مان به ارمغان مي اورد ومن در خانه با تعريف ديگري از بهبودي زندگي مي كردم.خيلي رنج اور وسخت است كه شاهد مرگ تدريجي كسي باشي كه با تمام وجود دوستش داري.

حودو شش ماه از بهبودي من گذشته بود ومصرف باب بيشتر شده وحالش روز به روز برتر مي شد.او تمام اخر هفته را در خارج مي گذراند ووقتي به خانه باز مي گشت طعنه وكنايه هاي من شروع مي شد.مي خواستم بدانم كه باب چه قدر پول مواد هدر داده است .ان قدر به اين كار ادامه مي دادم تا باب يك فقره چك به اندازه اي كه فكر مي كردم خرج كرده ،به من مي داد،تازه ان وقت دست از سرش بر مي داشتم.من در مسير بهبودي بودم اما هنوز به بهبودي واقعي نرسيده بودم .اين فقط يكي از بازي هاي كوچك بيمار گونه ي ما بود.

مرتب به جلسات مي رفتم ولي هنوز خواب راحتي نداشتم .گاهي ساعت دو يا سه نيمه شب به دوستان بهبودي تلفن مي زدم .دلم براي خودم مي سوخت وبه خودم مي گفتم :"نانسي ادم هاي معمولي الان خوابيده اند ."ان ها شعارهاي برنامه را برايم تكرار مي كردند ونشريات را برايم مي خواندند.اين واقعيت را پذيرفته بودم كه بايد از خودم مراقبت كنم .كافي بود از من بپرسند كه در يخچالم غذا دارم يا نه ؟ان وقت شروع به شكايت از همه چيز مي كردم .البته دوستانم ياد اوري مي كردند وبعدها براي خودم هم ثابت شد كه ممكن است اوضاع از چيزي كه هست بدتر شود.وقتي كه وارد برنامه شدم خيلي از اعضا ،مرا با عشق ومحبت زير بال وپر خود گرفتند ومن به دليل اين همه عشق ومهرباني از همه ان ها ممنونم .محبت اعضا،فقط يكي از چيزهايي بود كه در ابتداي ورودم به برنامه برايم اتفاق افتاد.
یک بار راهنمایم همه ی شکایت های مرا در مورد باب شنید ان وقت به من گفت قسمتی از بهبودی این است که من باید این نکته را یاد بگیرم که اگر نمی توانم حرف خوبی به باب بگویم اصلآ چیزی به او نگویم .بنابراین همه ی تلاشم را کردم که اصلآ چیزی به او نگویم.تغییری بزرگ وکار بسیار سختی بود.همه ی توانم را به کار گرفتم .یادم می اید بالاخره یک روز راهنمایم به من گفت:"این بار وقتی باب از بیرون به خانه امد به او بگو چقدر از دیدنش خوشحالی واز بودن او در خانه احساس خوبی داری"من گفتم :"هرگز نمی توانم این جمله را بگویم چون واقعیت ندارد"اما راهنمایم گفت که "البته که می توانی."
________________________________________________________________________________​______________________بعد از مدت کوتاهی بالاخره من این جمله را به باب گفتم .هنگامی که از تعطیلات بازگشته وتمام اخر هفته را مصرف کرده بود,به او گفتم :"از این که در خانه است,احساس خوبی دارم ."اما این جمله را از صمیم قلب نمی گفتم .واقعیت این بود که من از بودن او احساس خوشحالی نمی کردم.اما به خوبی به یاد دارم که وقتی این جمله را گفتم در چهره ی باب تعجب موج می زد وحتمآبا خود می گفت که "چه می گوید؟"سرانجام باب متوجه ی تغییرات من شد وامروز او در جلسات مشارکت ,شرکت می کند.اواین اتفاق را به خوبی به یاد می اورد وان را در مشارکت هایش تعریف می کند.یکی از تغییراتی که در او پدید امد,زمانی بود که احساس کرد من بدون توجه به وضعیت او ,مسیر بهبودی ام را طی می کنم .
________________________________________________________________________________​____________________
طولی نکشید که توانستم او را به خدا بارم .فکر می کنم این کاری است که همه ی ما باید انجام دهیم.وقتی در خانوده تان کسی را دارید ومی بینید که دردهای بسیاری دارد,فقط باید او را به خداوند بسپارید.من هم یک شب در این شرایط قرار گرفتم .ان روزها وقتی باب نشه می شد، عادت داشت که ماشین را بردارد وپیش دوستانش برود یا برای خرید مواد بیرون رودومن از این کارش می ترسیدم .قبلآهمیشه سعی می کردم سوییچ ماشین را پنهان کنم ومانع رفتن او بشوم .ان شب وقتی به من گفت که می خواهد با ماشین نزد دوستانش برود،بدون هیچ بحث ودعوایی ،سوییچ را به او دادم وگفتم این زندگی خودت است نه زندگی من .باب رفت وتا سه روز بعد به خانه باز نگشت.هیچ خبری از او نداشتم اما حالم خوب بود.می دانستم که او در اغوش خداوند ست.بالاخره توانستم او را رها کنم اما کار بسیار سختی بود.یادم می اید ان موقع یک سال واندی بود که وارد برنامه شده بودم.
________________________________________________________________________________​____________________
ان شب بود که فهمیدم من خدا نیستم واگر او در راه تصادف کند وبمیرد،انتخاب خودش بوده است .ان شب،او را رها کردم وبه مراقبت خدا سپردم.انجام این کارها اصلآاسان نبود ومن بدون کمک دوستان بهبودی ام نمی توانستم ان را انجام دهم.در روزهایی که نمی توانستم خودم را دوست داشته باشم ونمی توانستم این کارها را به تنهایی انجام دهم ،دوستان بهبودی ام به من عشق می ورزیدند وحمایتی راکه احتیاج داشتم از جانب ان ها دریافت می کردم.
________________________________________________________________________________​____________________
بعد از گذشت زمان کوتاهی ،فهمیدم که باید به باب فرصت بدهم تا برای بهبودی اش کمک بگیرد ویا خانه را ترک کند.با خودم فکر کردم دیگر نمی توانم با یک معتاد در حال مصرف،زندگی کنم وکاری از دست من ساخته نبود.امروز می دانم که ان موقع کار درستی انجام دادم .من نمی توانستم بایک مصرف کننده زندگی کنم .

وقتی باب به من گفت که می خواهد مواد را ترک کند خیلی شگفت زده شدم.از مراکز ترک اعتیاد کوچکترین اطلاعی نداشتم.در طی ان مدت،بسیاری از اعضای AAکمک های شایانی به من کردند چون در ان زمان ذر ژوپلین NAوجود نداشت.ان زمان الکلی های گمنام شهرمان ،حمایت های زیادی کردند همان طور که امروز من از طرف معتادان گمنام حمایت می شوم.
________________________________________________________________________________​______________________
باب برنامه ی درمان خود را در فلوریدا انتخاب کرد وبه انجا رفت.این یک معجزه بود ومن وپسرهایم از صمیم قلب برایش ارزوی موفقیت وسلامتی کردیم.چند هفته بعد از رفتن باب،دوستان برنامه به من پیشنهاد کردند که اگر مایل باشم،می توانم پس از پایان مدت درمان باب نزد او بروم وچند هفته ای پیش او بمانم .ان ها فکر می کردند که این کار برای بهبودی باب مهم خواهد بود،بنابراین من هم پذیرفتم.
________________________________________________________________________________​____________________
وقتی رسیدم از دیدن باب خیلی تعجب کردم.احساس کردم که اصلآاو را نمی شناسم.واقعآاو را نمی شناختم .ایا این همان مردی بود که من 20 سال پیش با او ازدواج کرده بودم ودوپسر نوجوان ودوست داشتنی از او داشتم ؟نه،من این مرد را نمی شناختم .احساس کردم با یک فرد غریبه روبرو شده ام .به نظر م منطقی تر وارام تر شده بود.از وقتی با او اشنا شده بودم یا مشروب می نوشید یا مواد مخدر مصرف می کردواین اواخر مصرفش خیلی زیاد شده بود.حالا اواز بند الکل ومواد رها شده بود ومن با یک غریبه روبرو بودم.رفتار او ان قدر تغییر کرده بود که حتی از من هم منطقی تر وارام تر شده بود.یکدیگر را نمی شناختیم ودر این امر با هم کاملآموافق بودیم.او گفت که یک معتاد است ومهم ترین اولویت زندگی اش ،حضور در جلسات وکار کردن روی بهبودی اش است،ومن در درجه دوم قرار دارم.من هم همین احساس را داشتم وبرای من هم بهبودی ام در رآس قرار داشت وخانواده ام در درجه ی دوم بود.درست هم بود چون برنامه ی بهبودی،همه چیز زندگی من بود.
________________________________________________________________________________​____________________
تصمیم گرفتیم که یک سال دیگر به زندگی مشترک خود ادامه دهیم.می توانستیم تلاش مان را بکنیم واگر بعد از یک سال نتوانستیم با هم باشیم،راه مان را جدا کنیم ولاآقل دوستان خوبی برای هم باشیم.از این پیشنهاد بدم نیامد،دست کم دیگر از داد وفریاد وجر وبحث خبری نبود واین خیلی خوب بود .بنابراین ما بهبودی مان را با هم شروع کردیم وبا هم به اولین جلسه ی NAدر فلوریدا رفتیم.
شب اول ،دو جلسه در خانه ی سفید وکوچکی برگزار شد.جلسه ی خیلی خوبی بود.یکی از جلسات مربوط به تازه واردین ودیگری باز بود.افراد زیادی به جلسه ی تازه واردین نیامده بودنداما از دیدن تعداد شرکت کنندگان جلسه باز ،داشتم شاخ در می اوردم.تعداد حاضرین ان قدر زیاد بود که تقریبآ روی سر هم نشسته بودند.من قبل از ان اصلآ در مورد انجمن معتادان گمنام چیزی نشنیده بودم اما ان چه که از قبل یاد گرفته بودم وان چه که از باب می دانستم مرا متقاعد کرد که بدون شک باب به همین گروه تعلق دارد.
________________________________________________________________________________​______________________
دختری به نام مری،جریان بهبودی اش را تعریف کرد که از اعتیاد به هرویین رها شده بود ومن فهمیدم که اگر رهایی از هرویین ممکن باشد پس باب هم می تواند از اعتیاد به تمام چیزهایی که مصرف می کرده،رها شود.من ان شب جلسه را با امید فراوانی برای بهبودی باب ترک کردم.یک نفر که هنوز هم او را نشناخته ام ،ساختمانی را در مرکز شهر وقف جلسات معتادان گمنام کرده بود.وقتی در مورداو سوال کردم که کیست وچرا این کار را کرده،به من پاسخ داده شد که او مرد جوانی است که از اعتیاد به هرویین رهایی یافته وحالا یکی از تجار موفق اتلانتاست.شنیدن این مطالب امید مرا برای باب بیشتر کرد.من واقعآ عاشق اعضای گروه شده بودم.حالا می دانم که این من نبودم که باب را نجات دادم بلکه اعضای NAوAAبودندکه بهبودی را به باب هدیه دادند.
________________________________________________________________________________​____________________
وقتی ما به شهر مان برگشتیم هر دو به طور مرتب به جلسات می رفتیم ؛باب به AAومن به الانان .بعد از مدتی باب به جلسات NAومن نیز جلسات نارانان را در ژوپلین به راه انداختیم.از همان ابتدای کار ،من وباب با هم توافق کردیم که در زمان برگزاری جلسات مان از یکدیگر نخواهیم که به جلسه نرودودر خانه بماند،زیرا جلسات تنها راه نجات در زندگی ما بود.می دانم که اگر باب می خواهد بهبودی اش پایدار باشد باید تا حد امکان در جلسات بیشتری شرکت کند .من هم اگر می خواهم سلامت عقلم را به دست بیاورم،باید تا حد امکان در جلسات بیشتری شرکت کنم .برای این که بتوانم برای خودمان کاری انجام دهیم باید به یکدیگر ازادی عمل بدهیم .این نکته ی بسیار مهمی است.