2014-02-19، 09:39
نانسي_ر
اسم من نانسي است واهل شهر ژوپلين ايالت ميسوري(امريكا)هستم.من يكي از اعضاي شكر گذار گروه نارانان شهرمان هستم.به نظر من گروه هاي نارانان اين شهر ،از بزرگترين گروه هاي نارانان اين ايالت است ومن همه ي اعضاي ان را از صميم قلب دوست دارم،زيرا از طرف ان ها خيلي حمايت شدم واين برايم بسيار ارزشمند ومهم است.
به اعتقاد من اعتياد يك بيماري خانوادگي است وهمه ي اعضاي خانواده بايد در كنار هم در مسير بهبودي گام بردارند.در غير اين صورت يكي از ان ها بايد خانواده را ترك كند.احساس مي كنم كه برنامه ي نا رانان زندگي مرا مانند زندگي يك معتاد نجات داد وبه همين دليل از اين برنامه بي نهايت سپاسگزارم.مي خواهم عشقي را كه اعضاي انجمن به من هديه كردند،به شما بدهم وشما را در تجربه ،نيرو واميدم شريك كنم.
من در خانواده اي متولد شدم كه اعتياد به الكل ومواد در ان وجود نداشت.خانواده ي ما سه فرزند داشت كه من كوچكترين ان ها بودم؛تنها دختر خانه .دختر بچه اي لوس كه در يك خانواده ي محدود وبسته بزرگ شده بود .شايدهمين مسآله باعث شده بود در نوجواني به سمت افراد معتاد گرايش پيدا كنم .من به افرادي كه الكل ومواد مخدر مصرف مي كردند علاقه ي زيادي داشتم.نمي دانم شايد در وجود ان ها خصلتي وجود داشت كه باعث ميشد جذب ان ها شوم .
به نظر مي رسيد ان ها داراي نوعي اعتماد به نفس بودند ومي دانستند دارند چه مي كنند .همين ها باعث علاقه ي من به انها مي شد.وقتي در دبيرستان تحصيل مي كردم با يكي از اين افراد اشنا شدم كه باب نام داشت.اولين ملاقاتم بااو را به ياد مي اورم،به نظر مي رسيدكه او مي دانست مي خواهد چه كاره شود،مي دانست كه مي خواهد كجا برود واعتماد به نفس بالايي داشت.اين در حالي بود كه من در ان زمان ذره اي اعتماد به نفس نداشتم و همين امر ما را به خوبي با هم هماهنگ كرد.هميشه تعجب مي كردم كه او چطور مي تواند اين همه مشروب بخورد.من اصلآنمي توانستم به اندازه ي او بخورم چون بلافاصله حالم به هم مي خورد.
مدتي با هم ارتباط داشتيم وبعد از پايان دبيرستان ،ازدواج كرديم.همه ي زندگي مان را در بيست وهشت چمدان گذاشتيم وبا اتوبوس گري هاند به شيكاگو نقل مكان كرديم ودر زير زمين يك اپارتمان كوچك ،زندگي دو نفره ي خود را اغاز كرديم .ان روزها من كار مي كردم وباب به دانشكده مي رفت. مي دانستم كه باب مشروب مي خورد اما فكر مي كردم مي توانم او را تغيير دهم و اگر دوستانش را خودم انتخاب كنم ،در ان صورت فقط كساني را انتخاب مي كنم كه نتواند با ان ها اين همه مشروب بخورد.
زندگي مان تا مدتي به ارامي گذشت.اما من نمي دانستم كه اين بيماري پيش رونده است.حالا وقتي خاطرات ان روز ها را مرور مي كنم،مي فهمم كه چگونه اين بيماري در زندگي ما پيشرفت كرد.باب،اغلب اوقات قبل از رفتن به دانشكده مشروب مي خورد واين كار او باعث دعوا ودر گيري ما مي شد.اما هميشه اخر اين دعواها به صلح واشتي ختم مي شد .در همين دوران بود كه اولين فرزندمان به دنيا امد اما خيلي زود مرد.مرگ فرزندم اثر بدي روي من گذاشت وبه همين دليل نسبت به مشروب خواري او سخت گيرتر شدم .بعد مرگ پسرم،تصميم گرفتيم از شيكاگو برويم.باب داشت فارغ التحصيل مي شد وما احساس مي كرديم به تنوع احتياج داريم.باب تصميم داشت به دانشكده ي حقوق برود وحقوق بخواند.من مطمين بودم كه او موفق خواهد شد وبه همين دليل به او گفتم كه هر دانشكده اي را كه او براي تحصيل انتخاب كند من هم قبول دارم وبا او مي روم. فكر مي كنيد كه او كجا را انتخاب كرد؟نيواورلين جايي كه من ان را شهر گناه مي نامم.خيلي زود فهميدم كه از اين شهر متنفرم وكار به جايي رسيد كه زندگي در اين شهر را دليل همه ي مشكلات زندگي ام دانستم .
احساس مي كنم كه بيماري من در همين جا شكوفا شد ومعلوم شد كه من به معتادان اعتياد پيدا كرده ام.باب دوست داشت مهماني بدهد وهمكلاسي هاي مشروب خوارش را به خانه بياوردودر اين جمع دوستانه ،من بايد از ان ها پذيرايي مي كردم.اغلب اوقات او سر شب مي خوابيد ومن مي ماندم با عده اي مست كه بايد مثل يك پرستار از ان ها مراقبت مي كردم .اين در حالي بود كه فردا صبح بايد سر كارم حاضر مي شدم .چه زمان هايي كه تا پاسي از شب با يكي از دوستان مست باب ،در خيابان سنت چارلز پرسه مي زدم،با صداي بلند حرف مي زدم،به گل ها نگاه مي كردم.نمي دانم همسايه ها درباره ام چه فكري مي كردند اما مي توانم حدس بزنم كه مرا فردي لاابالي وداراي مشكلات اخلاقي مي دانستند .ان روزها،خشم خود را با اعمالي مانند چيغ زدن،فرياد كشيدن يا ساير كارهاي ديوانه وار ،نشان مي دادم.من براي همكلاسي هاي باب يك تكيه گاه عاطفي شده بودم؛كساني كه بيشتر شان مجرد بودند.هر وقت ان ها به محله ي فرانسوي ها مي رفتند ،مست مي كردندودر خانه يكي از دوستان جمع مي شدند.تنها كسي كه به ذهن شان مي رسيد وبه او زنگ مي زدند ،من بودم.من هم هر موقع از شب كه بود ،سوار اتوبوس برقي مي شدم وخودم را براي كمك به ان ها مي رساندم.حالا كه به ان روز ها نگاه مي كنم بيماري هاي خودم را به وضوح مي بينم ومي فهمم كه چگونه بيماري ام،اختيار زندگي را از دستم خارج كرده بود.از همه ي اطرافيانم مراقبت مي كردم ،كارها را سر وسامان مي دادم وتا مي توانستم داد وفرياد مي كردم .واقعآدر اين ديوانگي ها استاد شده بودم .به ياد مي اورم نه ماه باردار بودم ودوستان باب مهماني گرفته بودند وچون هر وقت به كمك احتياج داشتند به من زنگ مي زدند،ان شب هم طبق معمول همين كار را كردند ومرا براي كمك احضار كردند ومن بدون توجه به وضعيتم ،با شتاب خودم را به ان ها رساندم.قبل از فارغ التحصيلي باب،پسرمان بروس در نيو اورلين به دنيا امد.تصميم داشتيم وقتي باب فارغ التحصيل شد،به استراليا مهاجرت كنيم،چون فكر مي كرديم مي توانيم در ان جا پولدار شويم.هر وقت مي خواستيم اوضاع را روبراه كنيم،محل زندگي مان را تغيير مي داديم.اما هيچ گاه زندگي مان از ان چه كه بود بهتر نمي شد.غربت ،مارا خيلي ازار داد تا جايي كه دوباره به ژوپلين باز گشتيم.ما نمي دانستيم واقعيت هاي زندگي خود را ببينيم،نمي دانستيم اوضاع پريشان خانه ي ما با پولدار شدن يا تغيير جا ومكان ،خوب نمي شود.چون ماهيت بيماري هاي خود را نمي شناختيم.فكر مي كردم كه اگر شوهرم بيشتر كار كند،اگر بتوانيم خانه بخريم ،اگر باز هم بچه دار شويم ،همه چيز درست مي شود .همه ي اين ها اتفاق افتاد اما باز هم اوضاع ،ان طور كه مي خواستم نشد.باب به شدت كار مي كردواز همان زمان يك شب در هفته را براي تفريح به تنهايي بيرون مي رفت .من فكر مي كردم كه چون او تمام
هفته را به سختي كار مي كند ،پس اين حق را دارد كه يك شب را هم خارج از خانه باشد وتفريح كند .من نيز خودم را مشغول بچه
داري كرده بودم وچون خودم را همسر يك مرد موجه ((ابرومند ))مي دانستم،در فعاليت هاي اجتماعي شهر شر كت مي كردم
باوجوداين كه اصلاعلاقه اي به اين كار نداشتم ولي براي حفظ ظاهر،اين كار را انجام مي دادم.چند سالي همين طور زندگي كرديم
ومن خيلي خوشحال بودم چون فكر مي كردم همه چيز مرتب است .همان سال ها خانه اي خريديم ودومين پسرمان كريستين هم
بدنيا امد.ديگر بهتر از اين نمي شد.باب وكالت پرونده هايي را به عهده مي گرفت كه با مواد مخدر ارتباط داشتند .اواسط دهه 1960بود.ان زمان هيپي ها روي بورس بودند وباب پرونده هاي ان ها را هم به عهده مي گرفت .همين بر تعداد موكلان او اضافه مي كرد وكم كم غيبت هاي او از خانه بيشتر شد.من فكر مي كردم كه اين غيبت ها به خاطر مشغله هاي كاري اوست.
مشروب خواري اش بيشتر شده بود اما من با خودم مي گفتم كه "هنوز اوضاع
خيلي بد نيست."فكر مي كردم كه بالاخره اين روزها هم تمام مي شود واميدوار
بودم كه همه چيز خوب خواهدشد.اما طولي نكشيد كه اوضاع بدتر شد.خوب
يادم هست كه يك شب وقتي بچه ها خوابيده بودند ومن مشغول گرم كردن غذا
براي باب بودم ،او در اتاق ناهار خوري اعتراف كرد كه ماري جوانا مي كشدواز
ساير مواد مخدر سنگين هم استفاده مي كند.
به او گفتم :"چطور توانستي با وجود من وبچه ها چنين كاري را بكني؟"باورم نمي شد.مات ومبهوت مانده بودم .احساس مي كردم نابود شده ام .به او گفتم :"تو در يك شهر كوچك زندگي مي كني وادم خوشنامي هستي.چه طور توانستي اين كار را بكني؟"گيج ودرمانده شده بودم وتا سه روز حالت تهوع شديد داشتم وداشتم ديوانه مي شدم.
امروز اصلآباب را به خاطر ان مسايل مقصر نمي دانم چون خودم ان واكنش ها را در برابر او انتخاب كرده بودم .او چه تقصيري داشت كه من با مسايل به ان صورت برخورد مي كردم .ان روزها نمي دانستم كه همه ي واكنش ها از بيماري هاي خود من سر چشمه مي گيرد.اصلآنمي دانستم كه يك جاي كار خودم خراب است. متآسفانه رفتارهاي بيمار گونه ام اوضاع را خراب تر مي كرد.
اسم من نانسي است واهل شهر ژوپلين ايالت ميسوري(امريكا)هستم.من يكي از اعضاي شكر گذار گروه نارانان شهرمان هستم.به نظر من گروه هاي نارانان اين شهر ،از بزرگترين گروه هاي نارانان اين ايالت است ومن همه ي اعضاي ان را از صميم قلب دوست دارم،زيرا از طرف ان ها خيلي حمايت شدم واين برايم بسيار ارزشمند ومهم است.
به اعتقاد من اعتياد يك بيماري خانوادگي است وهمه ي اعضاي خانواده بايد در كنار هم در مسير بهبودي گام بردارند.در غير اين صورت يكي از ان ها بايد خانواده را ترك كند.احساس مي كنم كه برنامه ي نا رانان زندگي مرا مانند زندگي يك معتاد نجات داد وبه همين دليل از اين برنامه بي نهايت سپاسگزارم.مي خواهم عشقي را كه اعضاي انجمن به من هديه كردند،به شما بدهم وشما را در تجربه ،نيرو واميدم شريك كنم.
من در خانواده اي متولد شدم كه اعتياد به الكل ومواد در ان وجود نداشت.خانواده ي ما سه فرزند داشت كه من كوچكترين ان ها بودم؛تنها دختر خانه .دختر بچه اي لوس كه در يك خانواده ي محدود وبسته بزرگ شده بود .شايدهمين مسآله باعث شده بود در نوجواني به سمت افراد معتاد گرايش پيدا كنم .من به افرادي كه الكل ومواد مخدر مصرف مي كردند علاقه ي زيادي داشتم.نمي دانم شايد در وجود ان ها خصلتي وجود داشت كه باعث ميشد جذب ان ها شوم .
به نظر مي رسيد ان ها داراي نوعي اعتماد به نفس بودند ومي دانستند دارند چه مي كنند .همين ها باعث علاقه ي من به انها مي شد.وقتي در دبيرستان تحصيل مي كردم با يكي از اين افراد اشنا شدم كه باب نام داشت.اولين ملاقاتم بااو را به ياد مي اورم،به نظر مي رسيدكه او مي دانست مي خواهد چه كاره شود،مي دانست كه مي خواهد كجا برود واعتماد به نفس بالايي داشت.اين در حالي بود كه من در ان زمان ذره اي اعتماد به نفس نداشتم و همين امر ما را به خوبي با هم هماهنگ كرد.هميشه تعجب مي كردم كه او چطور مي تواند اين همه مشروب بخورد.من اصلآنمي توانستم به اندازه ي او بخورم چون بلافاصله حالم به هم مي خورد.
مدتي با هم ارتباط داشتيم وبعد از پايان دبيرستان ،ازدواج كرديم.همه ي زندگي مان را در بيست وهشت چمدان گذاشتيم وبا اتوبوس گري هاند به شيكاگو نقل مكان كرديم ودر زير زمين يك اپارتمان كوچك ،زندگي دو نفره ي خود را اغاز كرديم .ان روزها من كار مي كردم وباب به دانشكده مي رفت. مي دانستم كه باب مشروب مي خورد اما فكر مي كردم مي توانم او را تغيير دهم و اگر دوستانش را خودم انتخاب كنم ،در ان صورت فقط كساني را انتخاب مي كنم كه نتواند با ان ها اين همه مشروب بخورد.
زندگي مان تا مدتي به ارامي گذشت.اما من نمي دانستم كه اين بيماري پيش رونده است.حالا وقتي خاطرات ان روز ها را مرور مي كنم،مي فهمم كه چگونه اين بيماري در زندگي ما پيشرفت كرد.باب،اغلب اوقات قبل از رفتن به دانشكده مشروب مي خورد واين كار او باعث دعوا ودر گيري ما مي شد.اما هميشه اخر اين دعواها به صلح واشتي ختم مي شد .در همين دوران بود كه اولين فرزندمان به دنيا امد اما خيلي زود مرد.مرگ فرزندم اثر بدي روي من گذاشت وبه همين دليل نسبت به مشروب خواري او سخت گيرتر شدم .بعد مرگ پسرم،تصميم گرفتيم از شيكاگو برويم.باب داشت فارغ التحصيل مي شد وما احساس مي كرديم به تنوع احتياج داريم.باب تصميم داشت به دانشكده ي حقوق برود وحقوق بخواند.من مطمين بودم كه او موفق خواهد شد وبه همين دليل به او گفتم كه هر دانشكده اي را كه او براي تحصيل انتخاب كند من هم قبول دارم وبا او مي روم. فكر مي كنيد كه او كجا را انتخاب كرد؟نيواورلين جايي كه من ان را شهر گناه مي نامم.خيلي زود فهميدم كه از اين شهر متنفرم وكار به جايي رسيد كه زندگي در اين شهر را دليل همه ي مشكلات زندگي ام دانستم .
احساس مي كنم كه بيماري من در همين جا شكوفا شد ومعلوم شد كه من به معتادان اعتياد پيدا كرده ام.باب دوست داشت مهماني بدهد وهمكلاسي هاي مشروب خوارش را به خانه بياوردودر اين جمع دوستانه ،من بايد از ان ها پذيرايي مي كردم.اغلب اوقات او سر شب مي خوابيد ومن مي ماندم با عده اي مست كه بايد مثل يك پرستار از ان ها مراقبت مي كردم .اين در حالي بود كه فردا صبح بايد سر كارم حاضر مي شدم .چه زمان هايي كه تا پاسي از شب با يكي از دوستان مست باب ،در خيابان سنت چارلز پرسه مي زدم،با صداي بلند حرف مي زدم،به گل ها نگاه مي كردم.نمي دانم همسايه ها درباره ام چه فكري مي كردند اما مي توانم حدس بزنم كه مرا فردي لاابالي وداراي مشكلات اخلاقي مي دانستند .ان روزها،خشم خود را با اعمالي مانند چيغ زدن،فرياد كشيدن يا ساير كارهاي ديوانه وار ،نشان مي دادم.من براي همكلاسي هاي باب يك تكيه گاه عاطفي شده بودم؛كساني كه بيشتر شان مجرد بودند.هر وقت ان ها به محله ي فرانسوي ها مي رفتند ،مست مي كردندودر خانه يكي از دوستان جمع مي شدند.تنها كسي كه به ذهن شان مي رسيد وبه او زنگ مي زدند ،من بودم.من هم هر موقع از شب كه بود ،سوار اتوبوس برقي مي شدم وخودم را براي كمك به ان ها مي رساندم.حالا كه به ان روز ها نگاه مي كنم بيماري هاي خودم را به وضوح مي بينم ومي فهمم كه چگونه بيماري ام،اختيار زندگي را از دستم خارج كرده بود.از همه ي اطرافيانم مراقبت مي كردم ،كارها را سر وسامان مي دادم وتا مي توانستم داد وفرياد مي كردم .واقعآدر اين ديوانگي ها استاد شده بودم .به ياد مي اورم نه ماه باردار بودم ودوستان باب مهماني گرفته بودند وچون هر وقت به كمك احتياج داشتند به من زنگ مي زدند،ان شب هم طبق معمول همين كار را كردند ومرا براي كمك احضار كردند ومن بدون توجه به وضعيتم ،با شتاب خودم را به ان ها رساندم.قبل از فارغ التحصيلي باب،پسرمان بروس در نيو اورلين به دنيا امد.تصميم داشتيم وقتي باب فارغ التحصيل شد،به استراليا مهاجرت كنيم،چون فكر مي كرديم مي توانيم در ان جا پولدار شويم.هر وقت مي خواستيم اوضاع را روبراه كنيم،محل زندگي مان را تغيير مي داديم.اما هيچ گاه زندگي مان از ان چه كه بود بهتر نمي شد.غربت ،مارا خيلي ازار داد تا جايي كه دوباره به ژوپلين باز گشتيم.ما نمي دانستيم واقعيت هاي زندگي خود را ببينيم،نمي دانستيم اوضاع پريشان خانه ي ما با پولدار شدن يا تغيير جا ومكان ،خوب نمي شود.چون ماهيت بيماري هاي خود را نمي شناختيم.فكر مي كردم كه اگر شوهرم بيشتر كار كند،اگر بتوانيم خانه بخريم ،اگر باز هم بچه دار شويم ،همه چيز درست مي شود .همه ي اين ها اتفاق افتاد اما باز هم اوضاع ،ان طور كه مي خواستم نشد.باب به شدت كار مي كردواز همان زمان يك شب در هفته را براي تفريح به تنهايي بيرون مي رفت .من فكر مي كردم كه چون او تمام
هفته را به سختي كار مي كند ،پس اين حق را دارد كه يك شب را هم خارج از خانه باشد وتفريح كند .من نيز خودم را مشغول بچه
داري كرده بودم وچون خودم را همسر يك مرد موجه ((ابرومند ))مي دانستم،در فعاليت هاي اجتماعي شهر شر كت مي كردم
باوجوداين كه اصلاعلاقه اي به اين كار نداشتم ولي براي حفظ ظاهر،اين كار را انجام مي دادم.چند سالي همين طور زندگي كرديم
ومن خيلي خوشحال بودم چون فكر مي كردم همه چيز مرتب است .همان سال ها خانه اي خريديم ودومين پسرمان كريستين هم
بدنيا امد.ديگر بهتر از اين نمي شد.باب وكالت پرونده هايي را به عهده مي گرفت كه با مواد مخدر ارتباط داشتند .اواسط دهه 1960بود.ان زمان هيپي ها روي بورس بودند وباب پرونده هاي ان ها را هم به عهده مي گرفت .همين بر تعداد موكلان او اضافه مي كرد وكم كم غيبت هاي او از خانه بيشتر شد.من فكر مي كردم كه اين غيبت ها به خاطر مشغله هاي كاري اوست.
مشروب خواري اش بيشتر شده بود اما من با خودم مي گفتم كه "هنوز اوضاع
خيلي بد نيست."فكر مي كردم كه بالاخره اين روزها هم تمام مي شود واميدوار
بودم كه همه چيز خوب خواهدشد.اما طولي نكشيد كه اوضاع بدتر شد.خوب
يادم هست كه يك شب وقتي بچه ها خوابيده بودند ومن مشغول گرم كردن غذا
براي باب بودم ،او در اتاق ناهار خوري اعتراف كرد كه ماري جوانا مي كشدواز
ساير مواد مخدر سنگين هم استفاده مي كند.
به او گفتم :"چطور توانستي با وجود من وبچه ها چنين كاري را بكني؟"باورم نمي شد.مات ومبهوت مانده بودم .احساس مي كردم نابود شده ام .به او گفتم :"تو در يك شهر كوچك زندگي مي كني وادم خوشنامي هستي.چه طور توانستي اين كار را بكني؟"گيج ودرمانده شده بودم وتا سه روز حالت تهوع شديد داشتم وداشتم ديوانه مي شدم.
امروز اصلآباب را به خاطر ان مسايل مقصر نمي دانم چون خودم ان واكنش ها را در برابر او انتخاب كرده بودم .او چه تقصيري داشت كه من با مسايل به ان صورت برخورد مي كردم .ان روزها نمي دانستم كه همه ي واكنش ها از بيماري هاي خود من سر چشمه مي گيرد.اصلآنمي دانستم كه يك جاي كار خودم خراب است. متآسفانه رفتارهاي بيمار گونه ام اوضاع را خراب تر مي كرد.