2014-02-02، 11:30
روزی در حال قدم زدن در جنگل صدای بچه گانه ای توجهم را جلب کرد ، صدا را دنبال کردم. تلاش من برای درک مفهوم این لغات بچه گانه بیهوده بود. هدف را پیدا کردم. پسربچه ای کوچه روی صخره ای نشسته بود. آنگاه دریافتم که دلیل بی معنا بودن آن کلمات چه بود؟
او حروف الفبا را تکرار می کرد. پرسیدم چرا اینقدر حروف را با خودت زمزمه می کنی. کودک پاسخ داد: من دعا می کنم. من نتوانستم از خنده ام خوددداری کنم. تمامی آنچه شنیدم جز حروف الفبا هیچ نبود. کودک صبورانه توضیح داد: من همه کلمات را نمی شناسم، بنابراین حروف را به خداوند می گویم. خداوند می داند که من تلاش می کنم با او صحبت کنم. سالها پیش، وقتی مادربزرگ این داستان را برایم تعریف کرد معنایی سطحی بای من داشت، اما زندگی معنوی با الانان مفهوم تازه ای از این داستان برایم در برداشت.
امروز این داستان به من یادآوری می کند که دعا کردن برای من است نه آن خداوندی که از مقصود و خواسته های من بدون هیچ توضیحی آگاه است. دعا می کنم تا بگویم: من کمک می خواهم. معنایی که ورای این دعا وجود دارد از کلمات سرچشمه نمی گیرد بلکه از اعماق قلب من بیرون می آید.
یادآوری امروز
« دعا، شخصی ترین شکل ارتباط من است. من با تفکر آگاهانه، نوشتن، احساس کردن و آرزو کردن می توانم دعا کنم اعم از اینکه از عمق وجودم با خدا ارتباط برقرار کنم یا با توجه به عظمت و زیبایی های طبیعت او را احساس کنم. شکل ظاهری دعا مهم نیست بلکه روح دعاست اهمیت دارد. امروز به قلبم اجازه سخن گفتن خواهم داد. هرجا که هستم خداوند مرا می بیند...تنها اگه بخواهم او به سوی من خواهد آمد.»
هر که مرا حرفی بیاموزد٬ مرا بنده خویش قرار داده است.