2015-05-03، 10:30
* روزی روزگاری پادشاهی از دست نجاری عصبانی شد، به او دستور دادکه تابوتی برای خودت بساز چون دستور داده ام فردا اعدامت کنند و جنازه ات را در آن تابوت بگذارند.
نجار شب نتوانست به خوابد ، همسرش دلیل نخوابیدن را از نجار سئوال کرد و او ماجرا را برایش تعریف کرد سپس همسر نجار گفت خواست خدا مهم است یا حکم پادشاه .
نجار با شنیدن این کلام آرامش در دلش ایجاد گردید و چشمانش سنگین شد و به خواب رفت صبح با شنیدن صدای پای سربازان هراسان از خواب بلند شد .
چهره اش دگرگون شده بود و با دست لرزان درب را باز کرد و دستش را جلو برد که سربازان به او دستبند بزنند، ناباورانه از سربازان شنید که گفتند پادشاه دیشب مرده و از تو می خواهیم که تابوتی برایش به سازی درچهره نجار برقی زد و نگاهی به همسرش انداخت،
همسرش گفت یادت باشد همیشه خداوندی هست که درهای گشایش اش بر روی امیدواران و درد مندان باز است اگر آنرا باور کنیم .
همین ...
نجار شب نتوانست به خوابد ، همسرش دلیل نخوابیدن را از نجار سئوال کرد و او ماجرا را برایش تعریف کرد سپس همسر نجار گفت خواست خدا مهم است یا حکم پادشاه .
نجار با شنیدن این کلام آرامش در دلش ایجاد گردید و چشمانش سنگین شد و به خواب رفت صبح با شنیدن صدای پای سربازان هراسان از خواب بلند شد .
چهره اش دگرگون شده بود و با دست لرزان درب را باز کرد و دستش را جلو برد که سربازان به او دستبند بزنند، ناباورانه از سربازان شنید که گفتند پادشاه دیشب مرده و از تو می خواهیم که تابوتی برایش به سازی درچهره نجار برقی زد و نگاهی به همسرش انداخت،
همسرش گفت یادت باشد همیشه خداوندی هست که درهای گشایش اش بر روی امیدواران و درد مندان باز است اگر آنرا باور کنیم .
همین ...
حتی روز " مرگم " هم تفاهم نخواهیم داشت
من اون روز سفید می پوشم
وتو سیاه
من اون روز سفید می پوشم
وتو سیاه