2013-11-12، 02:56
جوانی از فقرای شهر خوی که از نعمت پدر محروم بود عاشق دختر حاکم این شهر می شود. او که تنها فرزند مادرش بود، از شدت عشق بیمار و بستری می شود. مداوای پزشکان در علاج بیمار کارگر نمی افتد. بالاخره پسر زبان می گشاید و از عشقش به دختر حاکم می گوید. مادر و نزدیکانش وی را نکوهش می کنند. اما پسر بر عشق خویش پافشاری می کند و مادر به ناچار به خواستگاری دختر حاکم می رود.
خبر به گوش دختر حاکم می رسد و وی ازدواج خود با آن پسر یتیم را مشروط به پیروزی وی بر پهلوان نامدار خوی، پوریای ولی می کند. از آنجا که عشق منطق دیگری دارد.
پسر جوان با اینکه می داند، توان غلبه بر پوریای ولی را ندارد، برای مبارزه و کشتی گرفتن اعلام آمادگی می کند. تاریخ مبارزه روز جمعه تعیین می شود. در شب پنج شنبه در یکی از مساجد شهر، مادر آن جوان حلوای نذری پخش می کند که از قضا پوریای ولی هم آن جا حضور داشت. پهلوان از مادر می پرسد: سبب نذرت چیست؟ و او جواب می دهد: پسرم برای ازدواج با دختر حاکم باید با پوریای ولی کشتی بگیرد و من این حلوا را نذر کرده ام تا پسرم پیروز شود.
پوریا دچار تردید می شود. تردید در مورد حفظ موقعیت خود به عنوان پهلوان شهر یا اجابت نذر یک مادر و حرکت برای رساندن یک جوان به آرزوی خود.
او در این تردید تصمیمی شجاعانه می گیرد که باعث اسطوره شدن پوریای ولی می شود. جمعیت انبوهی به تماشا ایستاده اند. همه انتظار دارند در چشم به هم زدنی، پهلوان نامدار شهرشان پیروز شود. اما نتیجه چیز دیگری است. پهلوان خود را مغلوب جوان عاشق می کند.
پهلوان پوریای ولی در این مورد گفته است: وقتی پشتم به خاک رسید و آن جوان بر سینه ام نشست، ناگهان حجاب از دیدگانم به کنار رفت و آن معرفتی را که سالها در جست و جویش بودم، در مقابل دیدگانم یافتم. مردم، جوان پیروز را بر دوش خود گرفتند و به سمت خانه حاکم حرکت کردند. پهلوان شهر مغلوب شد و در زیر دست و پای مردم نظاره گر شادی آن جوان و گریه های شوق مادرش بود.
دیگر هیچ کس پوریا را به چشم پهلوان نمی نگریست. سالها بدین منوال سپری شد و مردم زمانی متوجه قضیه شدند که پهلوان پوریا نقاب خاک بر سر کشیده بود.
از آن زمان پوریا به پهلوان افسانه ای تبدیل شد. 10 فرمان مشهور جوانمردی که از پوریا به یادگار مانده، جزو اصول ورزش باستانی کشور است و این 10 فرمان سال ها سرلوحه پهلوانان خوی بوده و هنوز هم سینه به سینه نقل می شود
مشگل اینه که به بعضیا بیشتر از حدشون بها دادم