2014-08-28، 08:48
طناب زندگی
سعی کنیم این داستان را تا همیشه به یاد داشته باشیم
داستان درباره يك كوهنورد است كه مي خواست از بلندترين كوه ها بالا برود
او پس از سال ها آماده سازي، ماجراجويي خود را آغاز كرد ولي از آنجا كه افتخار اين كار را فقط براي خود مي خواست، تصميم گرفت تنها از كوه بالا برود
او سفرش را زماني آغاز كرد كه هوا رفته رفته رو به تاريكي ميرفت
ولي قهرمان ما به جاي آنكه چادر بزند و شب را زير چادر به شب برساند، به صعودش ادامه داد تا اين كه هوا كاملاٌ تاريك شد
طوریکه به جز تاريكي هيچ چيز ديده نميشد سياهي شب همه جا را پوشانده بود و مرد نميتوانست چيزي ببيند حتي ماه وستاره ها پشت انبوهي از ابر پنهان شده بودند
كوهنورد همانطور كه بالا ميرفت، در حالي كه چيزي به فتح قله نمانده بود، ناگهان پايش ليز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط كرد
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامي خاطرات خوب و بد زندگيش را به ياد مي آورد.
داشت فكر ميكرد چقدر به مرگ نزديك شده است كه ناگهان احساس كرد طناب به دور كمرش حلقه خورده و وسط زمين و هوا مانده است
حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط كاملش شده بود. در آن لحظات سنگين سكوت، چاره اي نداشت جز اينكه فرياد بزند:
“کمکم کن خدا”.
ناگهان صدايي از دل آسمان پاسخ داد:
از من چه ميخواهي؟
- نجاتم بده.
- واقعاٌ فكر ميكني ميتوانم نجاتت دهم.
- البته تو تنها كسي هستي كه ميتواني مرا نجات دهي.
- پس آن طناب دور كمرت را ببُر
براي يك لحظه سكوت عميقي همه جا را فرا گرفت و مرد تصميم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نكند
روز بعد، گروه نجات آمدند و جسد منجمد شده يك كوهنورد را پيدا كردند كه طنابي به دور كمرش حلقه شده بود در حاليكه تنها يك متر با زمين فاصله داشت.
و من و شما تا چه حد به طناب زندگي خود چسبيده ايم؟
آيا تا به حال شده كه طناب را رها كرده باشيم؟
پس بیایید از این پس
هيچگاه به پيامهايي كه از جانب خدا برايمان فرستاده ميشود شك نكنيم
هيچگاه نگوييم كه خداوند ما را فراموش كرده يا رهايمان كرده است
هيچگاه تصور نكنيم كه او از ما مراقبت نميكند
و به ياد داشته باشيم
خدا همواره مراقب ماست
سعی کنیم این داستان را تا همیشه به یاد داشته باشیم
داستان درباره يك كوهنورد است كه مي خواست از بلندترين كوه ها بالا برود
او پس از سال ها آماده سازي، ماجراجويي خود را آغاز كرد ولي از آنجا كه افتخار اين كار را فقط براي خود مي خواست، تصميم گرفت تنها از كوه بالا برود
او سفرش را زماني آغاز كرد كه هوا رفته رفته رو به تاريكي ميرفت
ولي قهرمان ما به جاي آنكه چادر بزند و شب را زير چادر به شب برساند، به صعودش ادامه داد تا اين كه هوا كاملاٌ تاريك شد
طوریکه به جز تاريكي هيچ چيز ديده نميشد سياهي شب همه جا را پوشانده بود و مرد نميتوانست چيزي ببيند حتي ماه وستاره ها پشت انبوهي از ابر پنهان شده بودند
كوهنورد همانطور كه بالا ميرفت، در حالي كه چيزي به فتح قله نمانده بود، ناگهان پايش ليز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط كرد
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامي خاطرات خوب و بد زندگيش را به ياد مي آورد.
داشت فكر ميكرد چقدر به مرگ نزديك شده است كه ناگهان احساس كرد طناب به دور كمرش حلقه خورده و وسط زمين و هوا مانده است
حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط كاملش شده بود. در آن لحظات سنگين سكوت، چاره اي نداشت جز اينكه فرياد بزند:
“کمکم کن خدا”.
ناگهان صدايي از دل آسمان پاسخ داد:
از من چه ميخواهي؟
- نجاتم بده.
- واقعاٌ فكر ميكني ميتوانم نجاتت دهم.
- البته تو تنها كسي هستي كه ميتواني مرا نجات دهي.
- پس آن طناب دور كمرت را ببُر
براي يك لحظه سكوت عميقي همه جا را فرا گرفت و مرد تصميم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نكند
روز بعد، گروه نجات آمدند و جسد منجمد شده يك كوهنورد را پيدا كردند كه طنابي به دور كمرش حلقه شده بود در حاليكه تنها يك متر با زمين فاصله داشت.
و من و شما تا چه حد به طناب زندگي خود چسبيده ايم؟
آيا تا به حال شده كه طناب را رها كرده باشيم؟
پس بیایید از این پس
هيچگاه به پيامهايي كه از جانب خدا برايمان فرستاده ميشود شك نكنيم
هيچگاه نگوييم كه خداوند ما را فراموش كرده يا رهايمان كرده است
هيچگاه تصور نكنيم كه او از ما مراقبت نميكند
و به ياد داشته باشيم
خدا همواره مراقب ماست
هرگز توان خود را در تغییر دادن خویش دست کم نگیر