قدم دوم
" به مرور ايمان آورديم كه نيرويي مافوق مي تواند سلامت عقل را به ما باز گرداند."
ما در طول اين تجربيات آموخته ايم به تنهايي نمي توانيم زندگيمان را اداره كنيم ، بنابراين بايد به دنبال نيرويي كه برتر و پرقدرت تر از ماست ، باشيم تا به ما كمك كند.
براي خيلي ها اين نيروي برتر " خدا" است. براي بعضي ها هم نيست . نام گذاشتن براي اين نيرو ، چيزمهمي نيست .چيزي كه مهم است درك اين حقيقت است كه نيرويي ماوراي فهم و درك ما وجود دارد.
در قدم دوم ما سعي مي كنيم كه به نيروي برتر از خودمان اعتقاد پيدا كنيم . ايمان مي آوريم كه اين نيرو مي تواند به ما كمك كند تا راهي را براي رسيدن به زندگي آرام تر پيدا كنيم.
"عكس العملهاي شخصي " من فهميدم كه خداوند مي خواسته و مي توانسته وارد زندگي من شود و كلمات را در دهان من بگذارد به شرطي كه خودم به او اجازه مي دادم .
من ايمان آوردم كه مي توانم به خويش ، به خدا و به دوستانم در جلسات فرزندان الکلی ها اعتماد كنم و آنها را بدون قيد شرط دوست داشته باشم بدون اينكه به خودم آسيبي وارد شود.
بعضي ها كلمه " سلامت عقل " را در اين قدم دوست ندارند ، اما من فكر مي كنم كلمه كاملا" درست و مناسبي است . خيلي اوقات اغتشاش و پريشاني غير عادي من ، باعث مي شد به گونه اي عكس العمل نشان دهم كه اصلا" در آن برخورد ، نشانه اي از رفتار يك انسان عادي و طبيعي هويدا نبود.
مدت زمان زيادي طول كشيد تا بفهمم نمي توانستم مشكلاتم را با سخت كوشيدن و دقت بيش از حد حل كنم . آيا واقعا" ، آنقدر با تجربه هستم كه من و فقط من، همه جوابها و راه حل ها را بدانم ؟ اين مي تواند |حقيقت داشته | باشد كه نيرويي كه مافوق همه آفريده هاست ، داراي ايده ها و عقيده هايي بيشتر از من است؟ هم اكنون من به خدا ايمان آورده ام . به او گوش مي دهم واز او مي آموزم .
من ايمان آوردم كه كساني برتر از خودم وجود دارند، اشخاصي كه من مي توانم از آنها براي دوست داشتن الهام بگيريم . آنقدر رشد كرده ام كه به نيروي برتري توجه كنم كه مي توانم با او به عنوان يك دوست صحبت كنم و اين نوع دوستي و ارتباط به من اجازه مي دهد كه بار مسئوليت را از دوش خودم بردارم و به دوش او بگذارم . من مي توانم راحت و آسوده مسائلي را كه در ذهنم وجود دارد مرتب كنم و پس از آن ذهني بي دغدغه و پاك داشته باشم و مي توانم براي مسائلي كه هر روز بايد تصميم گيري كنم ، تصميمي درست اتخاذ كنم.
زماني بود كه بسيار گيج شده بودم و تفاوت خداي مذهب و خداي معنويت را نمي فهميدم . اينطور به نظر مي رسيد كه هرگز خدايي كه من در كليسا احساس مي كردم ، با خدايي كه در جلسات فرزندان الکلی ها پيدا كردم يكي نبود.من موعظه گر شده بودم و مي گفتم كه چطور فكر كنيد. من در جلسات فرزندان الکلی ها قادر شدم كه افكارم را جمع كنم . هم اكنون فردي هستم با افكاري باز و همچنين در حال شروع ، به فهميدن اينكه در كليسا راجع به چه چيزي صحبت مي شود.
حتی روز " مرگم " هم تفاهم نخواهیم داشت
من اون روز سفید می پوشم
وتو سیاه
من اون روز سفید می پوشم
وتو سیاه