2014-10-04، 06:04
روزي اگر سراغ من آمد به او بگو :
من مي شناختم او را
نام تو راهميشه به لب داشت
حتي
در حال احتضار
آن دلشكسته عاشق بي نام و بي نشان
آن مرد بي قرار
روزي اگر سراغ من آمد به او بگو :
هر روز پاي پنجره غمگين نشسته بود
و گفتگو نمي كرد
جز با درخت سرو
در باغ کوچك همسايه
شب ها به كارگاه خيال خويش
تصويري از بلندي اندام مي كشيد
و در تصورش
تصوير تو بلندترين سرو باغ را
تحقير کرده بود
روزي اگر سراغ من آمد به او بگو :
او پاك زيست
پاك تر از چشمه اي نور
همچون زلال اشك
يا چون زلال قطره باران به نوبهار
آن كوه استقامت
آن كوه استوار
وقتي به ياد روي تو مي بود
مي گريست
روزي اگر سراغ من آمد به او بگو :
او آرزوي ديدن رويت را
حتي براي لحظه اي از عمر خويش داشت
اما براي ديدن توچشم خويش را
آن در سرشگ غوطه ور آن چشم پاك را
پنداشت
آلوده است و لايق ديدار يارنيست
روزي اگر سراغ من آمد به او بگو :
آن لحظه اي كه ديده براي هميشه بست
آن نام خوب بر لب لرزان او نشست
شايد
روزي اگر ...
چه ؟ او ؟
نه آه ...
نمي آيد ...
" حمید مصدق "
مشگل اینه که به بعضیا بیشتر از حدشون بها دادم