2013-11-01، 12:32
بیا جاناکه تا جانانه باشیم یکی شمع و یکی پروانه باشیم
یکی موسی شویم اندر مناجات یکی جاروکش میخانه باشیم
سحرگاه در چمن خوشرنگ شد گل نگاهش کردم و دلتنگ شد گل
به دل گفتم که ناز است این میندیش چو دستی پیش بردم سنگ شد گل
کاش در سینه مرا این دل دیوانه نبود یا اگر بود اسیر غم جانانه نبود
رخ گل مایه سودا و گرفتاری شد ورنه مرغ دل ما را هوس دانه نبود
جان غمگین،تن سوزان،دل شیدا دارم آنچه شایسته عشق است مهیا دارم
سوزدل،خون جگر،آتش غم،درد فراق چه بلاها که زعشقت من تنها دارم
ای روی تو گلگون زمی ناب شده وز خون دلم چو لاله سیراب شده
بر چشم ترم ببخش کز سوز درون اشکی است چو آتش آب شده
دل جزره عشق تو نپوید هرگز جز محنت و درد تو نجوید هرگز
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد تا مهر کسی در آن نروید هرگز
بردامن تو دست نیازم بادا پیوسته غم تو دلنوازم بادا
همواره خیالت که در آغوش من است آگاه زمن و سوزوگدازم بادا
شب نیست که آهم به ثریا نرسد از چشم ترم آب به دریا نرسد
میمیرم از این غصه که آیا روزی دیدار به دیدار رسد یا نرسد
سال ها پرسیدم از خود کیستم؟ آتشم؟ شورم؟ شرارم؟ چیستم؟
دیدمش امروز و دانستم کنون او به جز من ، من به جز او نیستم
تو را بر کوه خواندم آب می شد به دریا گفتمت بی تاب می شد
چو بر شب نام پاکت را سرودم ز خورشید رخت سیراب می شد
زندگي يعني چه؟ يعني آرزو كـــــــــم داشتن
چون قناعت پيشگان روح مـــــــــــكرم داشتن
جامه ي زيبا بـــــــــــــــــر اندام شرف آراستن
غيـــــــــــــــــر لفـــظ آدمي معناي آدم داشتن
قطره ي اشـــــــكي به شبهاي عبادت ريختن
بـــــــــــــر نگين گونه ها الماس شبنم داشتن
یکی موسی شویم اندر مناجات یکی جاروکش میخانه باشیم
سحرگاه در چمن خوشرنگ شد گل نگاهش کردم و دلتنگ شد گل
به دل گفتم که ناز است این میندیش چو دستی پیش بردم سنگ شد گل
کاش در سینه مرا این دل دیوانه نبود یا اگر بود اسیر غم جانانه نبود
رخ گل مایه سودا و گرفتاری شد ورنه مرغ دل ما را هوس دانه نبود
جان غمگین،تن سوزان،دل شیدا دارم آنچه شایسته عشق است مهیا دارم
سوزدل،خون جگر،آتش غم،درد فراق چه بلاها که زعشقت من تنها دارم
ای روی تو گلگون زمی ناب شده وز خون دلم چو لاله سیراب شده
بر چشم ترم ببخش کز سوز درون اشکی است چو آتش آب شده
دل جزره عشق تو نپوید هرگز جز محنت و درد تو نجوید هرگز
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد تا مهر کسی در آن نروید هرگز
بردامن تو دست نیازم بادا پیوسته غم تو دلنوازم بادا
همواره خیالت که در آغوش من است آگاه زمن و سوزوگدازم بادا
شب نیست که آهم به ثریا نرسد از چشم ترم آب به دریا نرسد
میمیرم از این غصه که آیا روزی دیدار به دیدار رسد یا نرسد
سال ها پرسیدم از خود کیستم؟ آتشم؟ شورم؟ شرارم؟ چیستم؟
دیدمش امروز و دانستم کنون او به جز من ، من به جز او نیستم
تو را بر کوه خواندم آب می شد به دریا گفتمت بی تاب می شد
چو بر شب نام پاکت را سرودم ز خورشید رخت سیراب می شد
زندگي يعني چه؟ يعني آرزو كـــــــــم داشتن
چون قناعت پيشگان روح مـــــــــــكرم داشتن
جامه ي زيبا بـــــــــــــــــر اندام شرف آراستن
غيـــــــــــــــــر لفـــظ آدمي معناي آدم داشتن
قطره ي اشـــــــكي به شبهاي عبادت ريختن
بـــــــــــــر نگين گونه ها الماس شبنم داشتن