2014-04-09، 11:09
ارتباط اولیه من با خداوند ترس و وحشتی بود که از خدا تو درونم کاشته بودند و من از کسانی که ترس دارم فراریم و با خداهم چنین ارتباطی داشتم مانند دزد و پاسبان ترسم بقدری زیاد بود که از جلوی مسجد و امامزاده ها رد نمیشدم. اما قسم بخدارو خوب و با احساس میخوردم و همیشه میگفتم من به خدا ایمان دارم و در باطن چون خدا را وارد زندگیم نمیکردم عمله ابلیس و شیطان شده بودم و همیشه در جاده خاکی . بیراهه گمشده بودم . اما اکنون ارتباط من و خداوند بسیار دلنشین و هر روز دوبار دعا و مراقبه دارم و در هرکاری و فکری او را یاد میکنم و از او کمک خواسته و با راهنما و اهل فن مشورت میکنم و چون فهمیده ام مشکل من نبود خداوند و خلأمعنوی است راه رسیدن به او را فهمیده ام که به خودم که بیمارهستم کمک میکنم و خودم را بخشیده و دوست دارم و عاشق خودم شده و به خودم شرایط را آماده کرده و به اندازه یک بیمار کمک میکنم و خودم را ستایش میکنم که معجزه قرن هستم و تحت سرپرستی خداوند مهربان بودن لذت خاصی دارد.