2014-04-14، 11:31
تنها کنار ساحل نشسته بودم با دلی پراز استرس از آینده،قلبی شکسته،ذهنی آشفته ، چشمانی پراز اشک و زبانی پراز گلایه....
به افق چشم دوخته بودم و مثل باران اشک میرختم و به خدا گلایه می کردم از سرنوشت و زندگی و تنهایی ....
چشمانم را بستم و از خدا کمک خواستم ...
یه صدای زیبایی درون گوشم طنین انداز شد...
أ لیس اللهُ بکافٍ عبدوهُ ...
{آیا خدا برای بنده اش کافی نیست ؟....}
همان لحظه صدای پسرم راشنیدم که صدایم کرد مامان گریه نکن من دوست دارم . بغلش کردم و خدا را بخاط همه داشته هایم شکر کردم و ازش سپاسگذاری کردم که همیشه همراه من هست.....
به افق چشم دوخته بودم و مثل باران اشک میرختم و به خدا گلایه می کردم از سرنوشت و زندگی و تنهایی ....
چشمانم را بستم و از خدا کمک خواستم ...
یه صدای زیبایی درون گوشم طنین انداز شد...
أ لیس اللهُ بکافٍ عبدوهُ ...
{آیا خدا برای بنده اش کافی نیست ؟....}
همان لحظه صدای پسرم راشنیدم که صدایم کرد مامان گریه نکن من دوست دارم . بغلش کردم و خدا را بخاط همه داشته هایم شکر کردم و ازش سپاسگذاری کردم که همیشه همراه من هست.....