2014-04-24، 03:22
از همان دوران کودکی ترسیمی ترسناک از خداوند را به من انتقال داده بودند و من نمیتوانستم این موجود وحشتناک را باور کنم اما چیزهایی که از او بمن تلقین میدادند و داستان مرگ و میر و بهشت و دوزخ و خرافاتی که در اطرافم بود. من به دلیل مجهول بودن خلقت و نا آگاهی از چگونگی بخلق آمدنم فقط درگیری فکری داشتم که همه چیز و موجودات خداوند خالقشان است و من را هم خلق کرده است . این باور فقط بخاطر درگیری ذهنی هودم بود مجبور شدم باور کنم تا درگیری سرم کمتر شود. من هر موقع به خدا و چگونگی خلقت و فلسفه آن دچار سردرد میشدم و برایم جای سوال و تعجب بود که فاصله های من و خدا قابل فهم و درک نبود و از هر کسی هم سوال میکردم چیزهایی را میگفت که تراوشات مغزی خودش بود. من نیاز به اطلاعات درست و قابل درک برای من بود . اما جوابهایی که میشنیدم نه باور کردنی بود و نه رضایت بخش، من هرروز از چیزهایی که از خدا میشنیدم فاصله میگرفتم. من شنیده بودم خدا ترس باشم خداوند از من خوشش خواهد آمد و من برای این موضوع بیش از حد از خداوند ترسیدم و در انتها هیولایی که در ذهنم پرورده بودم قابل ارتباط و دوست داشتنی نبود و این باعث فاصله گیری از خداوند و نزدیک شدن به شیطان شد. من نه او را باوز کردم و نه اعتقاد و نه اعتماد به او داشتم اما برای قسم راست و دروغ ازش استفاده میکردم . اکنون با اتفاقاتی که برایم افتاده است متوجه شدم من را بخاطر اینکه هموابسته خودشان بکنند. بگونه ای از خداوند ترساندند که برای گرفتن آرامش و امنیت بسمت اشخاص و وابستگی های مخرب رفتم. بیماری من نبود خداوند در زندگی ام و خلا معنوی است.
من شنیدم بودم انسان جایزالخطاست و اشتباه خواهد کرد. اما آموزش من جای هیچ خطا و اشتباهی برایم نمیگذاشت و من از همان کودکی بخاطر هر چیزی تنبیه میشدم و والدین من برایم نیروی برتر و خدا بودند و هیچ خطا و اشتباهی را از من نبخشیدند و من باورم شد که خدای اصلی ازمن و خطاها و اشتباهات من نخواهد گذشت. تناقص افکاری و رفتاری و گفتاری بقدری در خانواده من وجود داشت که من دچار وسواس و درگیری فکری شدم و در همان حال که خلاف و اشتباه و خطا میکردم مجبور شدم از ابزار انکار استفاده کنم و خودم را از کابوس مجازت رها کنم. مجبور شدم به خودم تلقین کنم که من خوب و عالی و کامل هستم(کمال طلبی و ایده آلیسم) من وسواسی شدم و فکرم روز به روز بیمارتر میشد و عذاب میکشیدم و دنیای خودم را مبدل به جهنم کردم. بمرور بیماریم آنقدر رشد کرد که خودم را بنده خاص و بمرور از بندگی خارج شدم و احساس سرپرستی و قیم و ارباب بودن و شاخصه ممتازی را چنان در خودم تلقین کردم که به خود شیفتگی رسیده بودم. تا وقتی که مانند لیلاج خاکستر نشین شدم و در مقابل خداوند زانو زدم خداوند نجاتم داد و اما بیماری من به آرامی فعال شد و با کارکرد این قدمها در همان ابتدا فکر کردم که یک فردی مقدس و راهد و با تقوایی شدم . اما به لطف خداوند و وجود اصول خودیاری نگذاشتم در خودم زشد کند و اختمال لغزش را بخودم میدهم چون بیماری من از ذهن است و ذهنم وقتی خراب میشود مطمئناً امکان لغزش دارم و اگر به اصول برنامه وصل باشم و با برنامه فقط برای امروز زندگی کنم احتمال لغزش بسیار پایین خواهد بود.
من شنیدم بودم انسان جایزالخطاست و اشتباه خواهد کرد. اما آموزش من جای هیچ خطا و اشتباهی برایم نمیگذاشت و من از همان کودکی بخاطر هر چیزی تنبیه میشدم و والدین من برایم نیروی برتر و خدا بودند و هیچ خطا و اشتباهی را از من نبخشیدند و من باورم شد که خدای اصلی ازمن و خطاها و اشتباهات من نخواهد گذشت. تناقص افکاری و رفتاری و گفتاری بقدری در خانواده من وجود داشت که من دچار وسواس و درگیری فکری شدم و در همان حال که خلاف و اشتباه و خطا میکردم مجبور شدم از ابزار انکار استفاده کنم و خودم را از کابوس مجازت رها کنم. مجبور شدم به خودم تلقین کنم که من خوب و عالی و کامل هستم(کمال طلبی و ایده آلیسم) من وسواسی شدم و فکرم روز به روز بیمارتر میشد و عذاب میکشیدم و دنیای خودم را مبدل به جهنم کردم. بمرور بیماریم آنقدر رشد کرد که خودم را بنده خاص و بمرور از بندگی خارج شدم و احساس سرپرستی و قیم و ارباب بودن و شاخصه ممتازی را چنان در خودم تلقین کردم که به خود شیفتگی رسیده بودم. تا وقتی که مانند لیلاج خاکستر نشین شدم و در مقابل خداوند زانو زدم خداوند نجاتم داد و اما بیماری من به آرامی فعال شد و با کارکرد این قدمها در همان ابتدا فکر کردم که یک فردی مقدس و راهد و با تقوایی شدم . اما به لطف خداوند و وجود اصول خودیاری نگذاشتم در خودم زشد کند و اختمال لغزش را بخودم میدهم چون بیماری من از ذهن است و ذهنم وقتی خراب میشود مطمئناً امکان لغزش دارم و اگر به اصول برنامه وصل باشم و با برنامه فقط برای امروز زندگی کنم احتمال لغزش بسیار پایین خواهد بود.