2014-06-08، 04:24
شهریار و دولت می (غزال و غزل)
استاد شهریار می فرمایند'' در دوران جوانی به دعوت استاد ابواحسن صبا، که اکثر اوقات مونس و همدم من بود به خانه ی یک ارمنی باده فروش رفتیم.
وقتی غذاها روی میز چیده شد ناگهان دختری دیدم که روسری به سرافکنده بود ولی نصف چهره اش مثل قرص قمر در تاریکی زلفش می درخشید و مشغول خدمتکاری بود. در آن لحظه با دیدن روی آن دختر تمام ناراحتی هایم از میان رفت و دیدم شعر از دلم می جوشد و در آن لحظه کاغذی پیدا کردم و این شعر را نوشتم؛
امشب از دولت می دفع ملالی کردیم
این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم
ما کجا و شب میخانه خدایا چه عجبب
کز گرفتاری ایام مجالی کردیم
روزه ی هجر شکستیم و هلال ابرویی
منظر افروز شب عید وصالی کردیم
عشق اگر عمر نپیوست به زلف ساقی
غالب آن است که خوابی و خیالی کردیم...
وقتی غزل را به پایان بردم ، آن دختر جلو آمد و گفت: '' تو واقعا سلطان غزلی'' و من این بیت را اضافه کردم:
شهریارا غزلم خوانده غزالی وحشی
بد نشد با غزلی صید غزالی کردیم