2014-07-04، 01:25
از زبان یک دختر برای پدرش
چشمم به النگوهایم می افتد و بغض گلویم را می گیرد؛
«وقتی که شانه هایم در زیر بار حادثه می خواست بشکند،
یک لحظه…
از خیال پریشان من گذشت؛ بر شانه های تو…
بر شانه های تو، می شد اگر سری بگذارم
وین بغض درد را از تنگنای سینه برآرم به های های
آن جان پناه مهر
شاید که می توانست از بار این مصیبت سنگین آسوده ام کند…»
سرم را به شیشه تکیه می دهم و بی اراده زمزمه می کنم: بابایی… بابایی…
کاش اینجا بودی… کاش…
صدایت در ذهنم می پیچد: باران بهار من! بغضم را به زور قورت می دهم، کاش بودی و سر خودخواه و یکدنده ام را در آغوش می گرفتی و اصرار می کردی گریه کنم؛ من هم با لجاجت لب هایم را گاز می گرفتم، تند تند نفس می کشیدم و نمی گذاشتم اشک هایم پایین بیایند. بعد تو می خندیدی و موهایم را با انگشت شانه می کردی…
پرده ی اشک چشمانم را تار می کند و وقتی نفر روبه رویی ام خم می شود و پیشانی دختر کوچکش را می بوسد، اشک از چشمم جاری می شود...
مشگل اینه که به بعضیا بیشتر از حدشون بها دادم