2014-07-17، 05:00
عقل را در حلقه ي ديوانه ها گم ، ميكنم ....
هوش را در گوشه ي ميخانه ها ، گم ميكنم ...
بال وقتي بسته باشد ، پس بسوزد بهتر است ....
بال را در شعله با پروانه ها ، گم ميكنم ....
تا برادر گرگ ، يا تا دوستانم دشمن اند ....
آشنا را قاطي بيگانه ها ، گم ميكنم ....
گر چه حتي كورها هم ديده اند عكس تو را ...
من همان را در همين پيمانه ها ، گم ميكنم ...
هر چه ميگردي كه پيدايم كني در خاطرت ...
هي خودم را بين اين ويرانه ها ، گم ميكنم ...
شهرزاد قصه گويم ، يكشب آخر روز را ....
در شب افسون اين افسانه ها ، گم ميكنم ...
هوش را در گوشه ي ميخانه ها ، گم ميكنم ...
بال وقتي بسته باشد ، پس بسوزد بهتر است ....
بال را در شعله با پروانه ها ، گم ميكنم ....
تا برادر گرگ ، يا تا دوستانم دشمن اند ....
آشنا را قاطي بيگانه ها ، گم ميكنم ....
گر چه حتي كورها هم ديده اند عكس تو را ...
من همان را در همين پيمانه ها ، گم ميكنم ...
هر چه ميگردي كه پيدايم كني در خاطرت ...
هي خودم را بين اين ويرانه ها ، گم ميكنم ...
شهرزاد قصه گويم ، يكشب آخر روز را ....
در شب افسون اين افسانه ها ، گم ميكنم ...
خدا را دوست دارم ....
*********** ابر را در بيكرانه آسمان ميگرياند ، تا غنچه ي حقيري را روي زمين بخنداند ....