2014-08-18، 05:56
این روزها در سفرم ، مدتی است مسافرتم طولانی شده ، به کوچه های دلم سرک میکشم ، به کنج خاطراتم گذر میکنم ، کنار جوی آب روان کودکی که رفت و من ندانستم چگونه حتی اسباب بازیهایم را جا گذاشتم در کوچه های غفلت ، روزگاری که بزرگترین دلگرمی زندگیم لبخند پدر و مادرم بود ، دلتنگی راهی به قلبم نداشت ، نقطه چین و جای خالی با جمله بابا که میگفت : خدا هست و من هستم برای تو دخترم پر میشد . اما اینروزها نقطه چینهایم ، خطهای موازی شده ، به خودم میگویم خدا هست ، نقطه چینهایم پر میشوند بلاخره ، اما اگر بابا بود و میگفت خدا هست و ...... چه خوب بود لحظه لحظه کودکی که گذشت .
صدف
صدف
مشگل اینه که به بعضیا بیشتر از حدشون بها دادم