2013-10-11، 03:39
برداشت قدم ۳
شاید یکی از بزرگترین مشکلات من این بود که همیشه حق بجانب بودم واز همه بدتر زیاده خواه وطمعکار که همین موضوع باعث میشد در انجام کارها خود محور وبی پروا عمل میکردم وبرای رسیدن به هدفم از هیچ کاری روگردان نبودم حاضر بودم پا روی تمام اصول اولیه انسانی بگذارم تا به هدفم برسم در واقع روی ارامش را دیگر نمیدیدم چون دائم در حال جنگ برای رسیدن به خواسته هایم بودم اتفاقا همیشه عاقبت کار هم انطور که من میخواستم نمیشد وباعث میشد که من فکر کنم دنیا جنگل است پس باید بکشی تا زنده بمانی یک باور غلط که باعث خود ازاری من میشد . نقل میکنن که عده ای کوه نورد قصد صعود به یک قله داشتند هم پیمان شدند که با هم قله را فتح کنند زمستان بود و هواسرد .کوه نوردها برای جلوگیری از مرگ در هنگام سقوط میخ های مخصوصی در دیواره کوه فرو میکنند وبوسیله قلاب وطناب خودشان را ایمن میکنند. در اخرین روز که نزدیک فله رسیده بودند بدلیل فرارسیدن شب وسردی هوا تصمیم گرفتند که شب را استراحت کنند وفردا باهم قله را فتح کنند. شب که از نیمه گذشت یکی از اعضا که ظاهرا ادم زیاده خواهی بود تصمیم گرفت بدون دیگران وتنهایی قله را بنام خودش فتح کند .پس بدون خبر شروع به صعود کرد بعد از طی مسافتی زیاد ودور شدن از دوستان در تاریکی مطلق پایش سر خورد وبه پایین سقوط کرد وبوسیله طناب که قبلا توضیح دادم بین زمین واسمان معلق ماند . هرچی داد زد واز دوستانش کمک خواست کسی نشنید بارها این کار را انجام داد ونتیجه ای نگرفت در تاریکی مطلق وسردی هوا بیاد خدا وند افتاد واز ته دل او را صدا کرد بعد ازچند بار درخواست صدایی بگوشش رسید که اگر میخواهی زنده بمانی طناب را قطع کن .اوگفت این طناب تنها وسیله نجات من است ومحال است که ان را قطع کنم این صدا توهم بود باز خدا را صدا کرد وباز تکرار همان پیام یعنی برای زنده ماندن قطع طناب تنها راه نجات است او محل نگذاشت واتفاقی که افتاد این بود که پیکر بی جانش را فردا در حالی پیدا کردند که با زمین فقط نیم متر فاصله داشت اگر طناب را بریده بود نجات پیدا میکرد. در واقع امروز من به این درک رسیده ام که من با خود محوری طنابهای زیادی بخودم وصل میکنم که باعث نابودیم میشود پس باید یاد بگیرم اعتماد کنم وهرجا لازم بود خودم را از قید این بندها رهاکنم تنها راه برای رسیدن به ارامش اعتماد بخداوند است
شاید یکی از بزرگترین مشکلات من این بود که همیشه حق بجانب بودم واز همه بدتر زیاده خواه وطمعکار که همین موضوع باعث میشد در انجام کارها خود محور وبی پروا عمل میکردم وبرای رسیدن به هدفم از هیچ کاری روگردان نبودم حاضر بودم پا روی تمام اصول اولیه انسانی بگذارم تا به هدفم برسم در واقع روی ارامش را دیگر نمیدیدم چون دائم در حال جنگ برای رسیدن به خواسته هایم بودم اتفاقا همیشه عاقبت کار هم انطور که من میخواستم نمیشد وباعث میشد که من فکر کنم دنیا جنگل است پس باید بکشی تا زنده بمانی یک باور غلط که باعث خود ازاری من میشد . نقل میکنن که عده ای کوه نورد قصد صعود به یک قله داشتند هم پیمان شدند که با هم قله را فتح کنند زمستان بود و هواسرد .کوه نوردها برای جلوگیری از مرگ در هنگام سقوط میخ های مخصوصی در دیواره کوه فرو میکنند وبوسیله قلاب وطناب خودشان را ایمن میکنند. در اخرین روز که نزدیک فله رسیده بودند بدلیل فرارسیدن شب وسردی هوا تصمیم گرفتند که شب را استراحت کنند وفردا باهم قله را فتح کنند. شب که از نیمه گذشت یکی از اعضا که ظاهرا ادم زیاده خواهی بود تصمیم گرفت بدون دیگران وتنهایی قله را بنام خودش فتح کند .پس بدون خبر شروع به صعود کرد بعد از طی مسافتی زیاد ودور شدن از دوستان در تاریکی مطلق پایش سر خورد وبه پایین سقوط کرد وبوسیله طناب که قبلا توضیح دادم بین زمین واسمان معلق ماند . هرچی داد زد واز دوستانش کمک خواست کسی نشنید بارها این کار را انجام داد ونتیجه ای نگرفت در تاریکی مطلق وسردی هوا بیاد خدا وند افتاد واز ته دل او را صدا کرد بعد ازچند بار درخواست صدایی بگوشش رسید که اگر میخواهی زنده بمانی طناب را قطع کن .اوگفت این طناب تنها وسیله نجات من است ومحال است که ان را قطع کنم این صدا توهم بود باز خدا را صدا کرد وباز تکرار همان پیام یعنی برای زنده ماندن قطع طناب تنها راه نجات است او محل نگذاشت واتفاقی که افتاد این بود که پیکر بی جانش را فردا در حالی پیدا کردند که با زمین فقط نیم متر فاصله داشت اگر طناب را بریده بود نجات پیدا میکرد. در واقع امروز من به این درک رسیده ام که من با خود محوری طنابهای زیادی بخودم وصل میکنم که باعث نابودیم میشود پس باید یاد بگیرم اعتماد کنم وهرجا لازم بود خودم را از قید این بندها رهاکنم تنها راه برای رسیدن به ارامش اعتماد بخداوند است
حتی روز " مرگم " هم تفاهم نخواهیم داشت
من اون روز سفید می پوشم
وتو سیاه
من اون روز سفید می پوشم
وتو سیاه