2014-09-04، 04:17
خدایا سلام
یادته یه روز من چقد بد بودم؟
میدونم الانم خوب نیستم
اما.... بهترم.
مگه نه؟
خدایا یادته فقط یه قول که بهت دادم منو " بهتر" کرد؟
خدایا من بد کردم،قبول! ولی تو میدونی که تقصیر خودم نبود.
یادته اولین بار که درباره ی تو باهام حرف زدن چی گفتن؟
گفتن "دروغ نگیاااااا خدا به هات قهر میکنه"
من همیشه فک میکردم تو رفتی اون بالا تو آسمون نشستی و یه چوب گرفتی دستت که تنبیهمون کنی.
من همیشه فک میکردم تو فقط میخوری و میخوابی و قدرتتو با تنبیه کردنمونو و دعوا کردنمون نشون میدی.
خدایا یه چیز بگم؟
من ازت متنفر بودم !
هر اتفاقِ بدی تو زندگیم می افتاد میگفتن خواست خداس!
می ترسیدم ازت. دلم میخواست بکشمت تو که بابا بزرگمو ازم گرفته بودی و تو که اشک بابامو در آورده بودی،
تو که مامان بزرگِ پیرمو تنها و بی همدم کرده بودی و داشتی اون بالا میخندیدی...
خدایا من وقتی بزرگترم شدم کسی از خوبیات برام نگفت. فقط یادمه اولِ همه ی کتابای مدسه م اسم تو بود.
منم فک میکردم واسه اینه که یادمون بیاری یه چوب تو دستته و میخوای تنبیه مون کنی....
خدایا من فک میکردم تو خیلی مغروری که مامانم باید این همه التماس و گریه کنه که تو تنبیه مون نکنی .
که یه وقت لجت نگیره و بزنی زندگیمونو داغون کنی....
وقتی به سنِ تکلیف رسیدم بهم گفتن نماز بخون. فک میکردم منم برده ت شدم و منم از این به بعد باید التماست کنم که زندگیمو خراب نکنی.....
من همیشه تورو شبیهِ دزدای دریایی تصور میکردم....
آی عجب روزایی بود....
اما الان.
همه ی زندگی من
همه ی عشقِ من
همه ی نفس های من ،
تویی.
همنفسم....
یادته یه روز من چقد بد بودم؟
میدونم الانم خوب نیستم
اما.... بهترم.
مگه نه؟
خدایا یادته فقط یه قول که بهت دادم منو " بهتر" کرد؟
خدایا من بد کردم،قبول! ولی تو میدونی که تقصیر خودم نبود.
یادته اولین بار که درباره ی تو باهام حرف زدن چی گفتن؟
گفتن "دروغ نگیاااااا خدا به هات قهر میکنه"
من همیشه فک میکردم تو رفتی اون بالا تو آسمون نشستی و یه چوب گرفتی دستت که تنبیهمون کنی.
من همیشه فک میکردم تو فقط میخوری و میخوابی و قدرتتو با تنبیه کردنمونو و دعوا کردنمون نشون میدی.
خدایا یه چیز بگم؟
من ازت متنفر بودم !
هر اتفاقِ بدی تو زندگیم می افتاد میگفتن خواست خداس!
می ترسیدم ازت. دلم میخواست بکشمت تو که بابا بزرگمو ازم گرفته بودی و تو که اشک بابامو در آورده بودی،
تو که مامان بزرگِ پیرمو تنها و بی همدم کرده بودی و داشتی اون بالا میخندیدی...
خدایا من وقتی بزرگترم شدم کسی از خوبیات برام نگفت. فقط یادمه اولِ همه ی کتابای مدسه م اسم تو بود.
منم فک میکردم واسه اینه که یادمون بیاری یه چوب تو دستته و میخوای تنبیه مون کنی....
خدایا من فک میکردم تو خیلی مغروری که مامانم باید این همه التماس و گریه کنه که تو تنبیه مون نکنی .
که یه وقت لجت نگیره و بزنی زندگیمونو داغون کنی....
وقتی به سنِ تکلیف رسیدم بهم گفتن نماز بخون. فک میکردم منم برده ت شدم و منم از این به بعد باید التماست کنم که زندگیمو خراب نکنی.....
من همیشه تورو شبیهِ دزدای دریایی تصور میکردم....
آی عجب روزایی بود....
اما الان.
همه ی زندگی من
همه ی عشقِ من
همه ی نفس های من ،
تویی.
همنفسم....
"اندکی صبر سحر نزدیک است"