2014-09-11، 05:18
من و تو دو تا پرنده، تو قفس زندونی بودیم...
جای پر زدن نداشتیم، ولی آسمونی بودیم...
ابر و بارونو میدیدیم، اما دنیامون قفس بود...
چشم به دور دستا نداشتیم، همینم واسه ما بس بود...
اما یک روز اونایی که، ما رو باهم دوست نداشتن...
تورو پردادن و جاتم، یه دونه آینه گذاشتن...
من خوش باورِ ساده، فکر میکردم رو به رومی...
گاهی اشتباه می کردم، من کدومم تو کدومی...
باتو زندگی میکردم، قفس تنگ و سیاهُ...
عشق تو از خاطرم برد، عشق پرزدن تا ماهُ...
اما یک روز باد وحشی، رویاهامو با خودش برد...
قفس افتاد و شکست و آینه افتاد و ترک خورد...
تازه فهمیدم دروغ بود، دنیایی که ساخته بودم...
دردم از اینه که عمری، خودمو نشناخته بودم...
تو توو آسمونا بودی، با پرنده های آزاد...
منه تن خسته رو حتی، یه دفه یادت نیوفتاد...
حالا این قفس شکسته، راه آسمون شده باز...
اما تو قفس نشستم دیگه یادم رفته پرواز...
هرگز توان خود را در تغییر دادن خویش دست کم نگیر