2014-10-09، 11:06
آموختم گاهی از زیاد نزدیک شدن، فراموش می شویم
آموختم گاهی یک کلمه، پتک است و تمام وجود من از شیشه.
آموختم تا با کفش کسی راه نرفتم، راه رفتنش را قضاوت نکنم.
آموختم گاهی برای بودن باید محو شد.
آموختم دوست خوب پادشاه بی تاج و تختی است که بر دل حکومت می کند.
آموختم از کم بودن نترسم. اگر کم باشم شاید رهایم کنند اما اگر زیاد باشم حیفم می کنند.
آموختم اگر فیتیله ی احساسات بالا و پایین شود، آدمها هوا برشان می دارد.
آموختم برای شناخت آدمها یک بار بر خلاف میلشان عمل کنم
آموختم گاهی یک کلمه، پتک است و تمام وجود من از شیشه.
آموختم تا با کفش کسی راه نرفتم، راه رفتنش را قضاوت نکنم.
آموختم گاهی برای بودن باید محو شد.
آموختم دوست خوب پادشاه بی تاج و تختی است که بر دل حکومت می کند.
آموختم از کم بودن نترسم. اگر کم باشم شاید رهایم کنند اما اگر زیاد باشم حیفم می کنند.
آموختم اگر فیتیله ی احساسات بالا و پایین شود، آدمها هوا برشان می دارد.
آموختم برای شناخت آدمها یک بار بر خلاف میلشان عمل کنم
"اندکی صبر سحر نزدیک است"