2014-12-05، 04:07
از کودکی تا به امروز خدا هزار نقش و نگار یافته…
خدا مناقشه برانگیزترین واژه هاست… حجمی ست عظیم که در عدم اش هم نمود می یابد…
کودک که بودم او بود و من…
فکر می کردم حسابش با من جداست… فکر می کردم من دوست داشتنی ترین پدیده های موجود در جهان برای او محسوب می شوم…فکر می کردم همه چیزش با من متفاوت است…فکر می کردم اگر برای دیگران نامهربانی کرده و بلایی را برایشان روا داشته نسبت به من حتما اینطور نخواهد بود..
بزرگ تر که شدم،افتاد توی زبان..
توی پدر و مادر و خواهر و برادر و ارتباطات و جامعه ی دوستان و….
خودش را کشاند در مرزهای تن و طبیعت…خودش را بدجوری می کشد و مرا در حجم خویش به خفگی فرو یم برد… همیشه بود و من را احساساتی می کرد…
مدتی گذاشتمش کنار… احساسات درمورد او را…
خواستم پای عقل را وسط بکشم… اما عقلی نبود جز دروغ های بیش از حد بارورشده…
عقل نیر دروغی ست بزرگ…
دروغی برای خام کردن آدمیان کوچک اندام…
ارنست رنان در جایی گفته بود دین وهمی ست ضروری… من هم کنارش با مداد نوشتم مثل خدا…
نوشتم و نوک مدادم شکست…
خدایا چه کسی تو رادراغوش گرفته که اینچنین ارامی؟ Д Ŧ Ŀ ã s