2013-11-21، 12:52
برادران يوسـف وقتـي ميخواسـتند يوسف را به چـاه بيفکنند، يوسف لبـخندي زد.
يهودا (يکي از برادران) پرسيد: چـرا خنديدي؟ اينجا که جاي خـنده نيـست!
يوسـف گفت: روزي در فکر بودم چگونه کسـي ميتواند به من اظهار دشـمني کند با اينکه
برادران نيرومندي دارم! اينک خداوند همين برادران را بر من مسلط کرد، تا بدانم که
نبايد به هيچ بنده اي تکيه کرد..
يهودا (يکي از برادران) پرسيد: چـرا خنديدي؟ اينجا که جاي خـنده نيـست!
يوسـف گفت: روزي در فکر بودم چگونه کسـي ميتواند به من اظهار دشـمني کند با اينکه
برادران نيرومندي دارم! اينک خداوند همين برادران را بر من مسلط کرد، تا بدانم که
نبايد به هيچ بنده اي تکيه کرد..
خداوندا
تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری
شکست قلب من جانا به عهده خود وفا کن
تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری
شکست قلب من جانا به عهده خود وفا کن