2014-12-23، 03:44
بله برای چندین سال در انکار و سکوت بودم. فقط همسرم را مطلع کرده بودم. چون پزشک معالجم به من تأکید میکرد، که اصلاً از اینکه سرطان داری با کسی صحبت نکن و خودت هم بیماریت فراموش کن، که سرطان داری و من هرچه سعی میکردم هرلحظه به یادم می افتاد که فرصتم برای زنده ماندن خیلی کم است. فکر اینکه فرصت برایم خیلی کم مانده است. آزار دهنده بود و بطور کل سیستم عقلانیم را تحت تأثیر قرار داده بود و دست به کارهار خطرناک میزدم از همه مهمتر قصد و اجرای کشتن فرزندانم و همسر و خودم. این افکار و کار از عقل یک روانپریش و پارانویید به اجرا در می آید و حتی به مدت سه سال در انجمن خودیاری که عضو بودم از سرطانم حرف نمیزدم، فقط دونفر همدردانم در تهران و کُردستان از هم اطلاع داشتیم و راهنمای خودم که موقع کارکرد قدمها به او اقرار کردم. چون فکر میکردم اگر به کسی از دوستان توی انجمن بگویم، ازمن کناره گیری خواهند کرد و ترس از تنهایی نمگذاشت من به کسی بگویم، در آنموقع با یک نفر سرطانی بگونه ای رفتار میکردند که این روزها با یک بیمار ایدزی برخورد و پرهیز میکنند. اما پس از سه سال به راحتی و بدون واهمه از سرطان و معجزاتی که در این مدت خداوند به من عطافرموده است، صحبت میکردم و میکنم و هنوز هم مردم اجتماع و خیلی از اطرافیان با شنیدن اینکه من سرطان دارم چهرشان از ترس سفید میشود و با ناباوری میگویند که تشخیص پزشکان اشتباه است، آنها با انکارشان ترس و وحشت خودشان را از خطرناکترین بیماری بشری نشان میدهند...