2014-12-24، 09:13
اصلاً برایم قابل باور و قبول نبود که من بیماری سرطان دارم، درابتدا فکر میکردم پزشکان مرا دست انداخته و با من شوخی میکنند. از طرفی هم شروع به اذیت و آزار و خودزنی کرده بود. واقعاً نمیدونم چرا این بیماری برای من بود و با اینکه میدانستم کارهام اصلاً درست و منطقی نبود و خودم را کاملاً آزرده خاطر کرده قبودم و بجای اینکه به یک بیمار برسم و از او حمایت کنم و به او خدمت کنم، اون رو سرزنش و ملامت میکردم. به راستی اصلاً نمیدانستم تکلیفم و برخوردم با خودم بچه صورت باشه و سهم من در این میان کاملاً مبهم و در رازو رمز و سلیقه بیماری خودم بود. من در دو تصمیم گیری جنون آمیز دوبار در غذای خودمان مرگ موش ریختم و تا اندازه ای که باید به خودم و خانواده و خصوصاً همسرم اذیت و آزار رسانده بودم. اما ماه آخر در واقع یک معجزه اتفاق افتاد و من تصمیم گرفتم برخلاف بیماری و فشارهای روحی و روانی و مالی اعتیادهای خودم را قطع کنم و به خودم برسم و توی این یکماه نهایت مهربانی و رسیدگی را به خودم انجام دادم و در هر لحظه خودم را بخشیدم و خودم را دلداری دادم و با خودم خوب رفتار کردم و مانند یک پرستار خوب و مهربان به خودم رسیدم...