2014-12-27، 06:46
احساس و فهمیدن اینکه سرطان دارم، برایم قابل تحمل و پذیرش نبود و سیستمی جستجوگر در من راه افتاد، که چکار کردم و چه کسی در ابتلای من مقصر است. من به تنهایی توانایی کشیدن این مصیبت رو نداشتم. لذا تحمل این رنج و ترس و استرس را باید با کسی و کسانی تقسیم میکردم. بابت این کار به هرکسی گیر میدادم و بصورت واکنشی رفتار میکردم و حتی اگر میتوانستم هر صدمه ای که میتوانستم به او میزدم. چون من عاب میکشیدم باید دیگران را عاب میدادم. الان و در این مقطع این بیماری را به عنوان هدیه ای خاص از خداوند میدانم و یک سعادت چون من ارتباط درست و منطقی با خداوند نداشتم. حالا این بیماری باعث شده است، که مدام در یاد و فکر خداوند باشم و دعا بخوانم و تازه متوجه دم که چرا نام بیماریی که دارم را بیماری بی خدایی و خلأمعنوی نامیده اند...