2014-12-29، 10:16
چهل و دو روز پاک بودم که به یک عروسی دعوت شدم. قبل از رفتن به مراسم در یک جلسه بهبودی شرکت کردم. بارها خواستم در جلسه مشارکت کنم ولی اضطراب و استرس مانع میشد. حدود ده دقیقه قبل از پایان جلسه برای حمایت از سبد مبلغ ناچیزی به بغل دستیام دادم و از جلسه خارج شدم و به مراسم عروسی رفتم. در راه برگشت به خانه، برادرم زنگ زد و اطلاع داد که برایش مهمان رسیده و از من خواست تا فردا پدرم را که نوبت عمل چشم داشت به بیمارستان ببرم. قبول کردم و قرار شد صبح زود به دنبالش بروم.
در خانه پدرم وقتی برای نوشیدن آب به سراغ یخچال رفتم، چشمم به مقداری مواد که روی یخچال بود افتاد! زمانی به خودم آمدم که تقریبا یک چهارم آن را مصرف کرده بودم!!! دوان دوان از خانه خارج شدم و مواد و وسایل مصرف را به گوشه های از حیاط پرت کردم. مادرم حالت دویدن مرا دید و فکر کرد اتفاقی افتاده، بیدار شد و به دنبالش بقیه نیز بیدار شدند و پیش من آمدند. من هم توی سرم میزدم و احساس پشیمانی و ناامیدی تمام وجودم را در بر گرفته بود. نمیدانستم چطور این اتفاق افتاد، دلم برای زحمت خودم میسوخت. دقیقه به دقیقه، ساعت به ساعت و روز به روز برای پاکیام تلاش کرده بودم، ولی حالا چکار باید بکنم؟ در جلسه بعدی باید از صفر شروع کنم! چطور به روی راهنما و دوستان بهبودی ام نگاه کنم؟ چرا قبلش به راهنمایم زنگ نزدم؟بهتر است بعد از این دیگر قید جلسه را بزنم! اینها افکاری بود که مرتب توی سرم میگذشت و آزارم میداد.در همین اوضاع و احوال با خودم میگفتم: خدایا میشود تمام این مسائل یک خواب باشد! ولی خانواد هام را میدیدم که کنارم هستند و هر کس اظهار نظری میکند. خداوندا کمکم کن و راه چار ه ای نشانم بده.
در همین لحظه خدا به کمکم آمد و خودم را در رختخوابم و در خانه خودم دیدم! چون برق از جایم بلند شدم و با تمام وجود خدا را شکر کردم که این ماجرا یک کابوس بیشتر نبود! فوری هما نجا با زبان خودم از خداوند تشکر کردم و در مقابلش به سجده افتادم و عاجزانه از او خواستم در پاکیام به من کمک کند.این اولین باری بود که در زمان پاکیام، خواب مصرف میدیدم. با خودم گفتم شاید برای ده دقیقه ای که زودتر جلسه را ترک کرده بودم، خداوند خواسته تلنگری به من بزند و به من یادآور شود که اصول انجمن را جد یتر دنبال کنم.
قلم و کاغذ را برداشتم تا ماجرا را از یاد نبرده ام روی کاغذ جار ی اش کنم. حالا ساعت شش و پنج دقیقه صبحه که آماده میشوم دنبال پدرم بروم. ولی قبلش برای پدرم، همه دوستان بهبودی و خودم دعای آرامش میخوانم. خداوندا، آرامشی عطا فرما تا بپذیرم... عادل / گیلان
در خانه پدرم وقتی برای نوشیدن آب به سراغ یخچال رفتم، چشمم به مقداری مواد که روی یخچال بود افتاد! زمانی به خودم آمدم که تقریبا یک چهارم آن را مصرف کرده بودم!!! دوان دوان از خانه خارج شدم و مواد و وسایل مصرف را به گوشه های از حیاط پرت کردم. مادرم حالت دویدن مرا دید و فکر کرد اتفاقی افتاده، بیدار شد و به دنبالش بقیه نیز بیدار شدند و پیش من آمدند. من هم توی سرم میزدم و احساس پشیمانی و ناامیدی تمام وجودم را در بر گرفته بود. نمیدانستم چطور این اتفاق افتاد، دلم برای زحمت خودم میسوخت. دقیقه به دقیقه، ساعت به ساعت و روز به روز برای پاکیام تلاش کرده بودم، ولی حالا چکار باید بکنم؟ در جلسه بعدی باید از صفر شروع کنم! چطور به روی راهنما و دوستان بهبودی ام نگاه کنم؟ چرا قبلش به راهنمایم زنگ نزدم؟بهتر است بعد از این دیگر قید جلسه را بزنم! اینها افکاری بود که مرتب توی سرم میگذشت و آزارم میداد.در همین اوضاع و احوال با خودم میگفتم: خدایا میشود تمام این مسائل یک خواب باشد! ولی خانواد هام را میدیدم که کنارم هستند و هر کس اظهار نظری میکند. خداوندا کمکم کن و راه چار ه ای نشانم بده.
در همین لحظه خدا به کمکم آمد و خودم را در رختخوابم و در خانه خودم دیدم! چون برق از جایم بلند شدم و با تمام وجود خدا را شکر کردم که این ماجرا یک کابوس بیشتر نبود! فوری هما نجا با زبان خودم از خداوند تشکر کردم و در مقابلش به سجده افتادم و عاجزانه از او خواستم در پاکیام به من کمک کند.این اولین باری بود که در زمان پاکیام، خواب مصرف میدیدم. با خودم گفتم شاید برای ده دقیقه ای که زودتر جلسه را ترک کرده بودم، خداوند خواسته تلنگری به من بزند و به من یادآور شود که اصول انجمن را جد یتر دنبال کنم.
قلم و کاغذ را برداشتم تا ماجرا را از یاد نبرده ام روی کاغذ جار ی اش کنم. حالا ساعت شش و پنج دقیقه صبحه که آماده میشوم دنبال پدرم بروم. ولی قبلش برای پدرم، همه دوستان بهبودی و خودم دعای آرامش میخوانم. خداوندا، آرامشی عطا فرما تا بپذیرم... عادل / گیلان