2015-02-11، 10:37
من از همان دوران کودکی هیولایی در فکرم ساخته شد، با نام دیگران که کاملاً روی روابط و افکار و نیازها و عواطف و احساساتم تسلط داشتند و بنابر سفارش والدینم باید دیگران را احترام میگذاشتم و به آنها نه نمیگفتم، چون اگر نه میگفتم، نه میآوردم و این اصلاً درست نبود و تا جایی دیگران را برای مهم و با اهمیت جلوه دادند که نیازها و احساسات خودم را رها کرده و به انها توجه داشتم و مانند بردگان در راستای دیگران قرار میگرفتم و این دیگران چنان توقع و انتظاراتی از من داشتند و من هم مجبور بودم که این نیازها و خواسته ها را انجام دهم و رعایت حال دیگران بزرگترین وابستگی و هموابستگی مزمن در من شد و من طبق سفارش پدر و مادرم به آنها بیش از نیازهای خودم باید توجه میکردم. در اصل من برده دیگران شده بودم و از همان کودکی هرکسی من را صدا میکرد فوراً بازیم را قطع میکردم و برای برآورده شدن نیاز آنها بیگاری میکردم. حتی آنها بچه خودشان را به پشتم میبستند و هرجایی میرفتند، منهم مانند نوکرانشان بار یا کودکانشان را بارکشی میکردم. در نهایت خودم و احساساتم را گم کردم و گمگشتگی پیدا کردم و وقتی بزرگتر شدم، اگر یکی از اقوام همسایه مان میمرد منهم لباس سیاه میپوشیدم و آنقدر دچار توهم شده بودم که نیاز دیگران برایم مهمترین اعمالی بود که فکر میکردم من وظیفه دارم در حدمت آنها باشم. وقتی وارد برنامه شدم، دیگران را کاملاً کنار گذاشتم و از یک هموابستگی و بت پرستی که دیگران بودند نجات پیدا کردم.