2015-02-11، 11:07
اصولاً تعادل در زندگیم ندارم و در خیلی از کارها با تفریط و افراط برخورد میکنم. من پسر بزرگم اگر سرفه میکرد یک راست پیش دکتر و بیمارستان کودکان بودم و چنان ترس سراغم میآمد که بیش از اندازه و بیمارگونه به او حساسیت داشتم و با عادتهاي خودمحورانه و ترس و باورهاي غلط فکر میکردم اگر از فرزند و همسرم نگهداری و مراقبت نکنم، هرزه شده و یا خواهند مرد. من انسان هستم و قادر نیستم شرایط را عوض کنم. ولی بیماری من با قضاوت و خدایی کردن و سناریو نویسی اتفاقات ناگوار را پیش بینی میکرد و من هم مراقبتهایم را بیشتر میکردم، ولی مگر با این کار میشود، جلوی حوادث و سرنوشت را گرفت. فرزند کوچکم وقتی زیر ماشین رفت که هرگز پایش را بیرون از خانه نگذاشته بود و یا درآغوش مادرش بود و یا من و هرجا میرفتیم، چهارچشمی مراقب بودیم، تا اینکه خواهرم دستش را گرفت و برای گرفتن نفت او را بیرون برد و یک آن برای پول دادن دستش را رها کرد و پسرم زیر ماشین رفت. من باترسهایم بیشتر از حد و اندازه خودم و خانواده را اذیت و آزار دادم و موجب شدم به خاطر فشارهایی که به من وارد میشد، خیلی از کارها و روابطم را پشت گوش انداخته و بیخیال خیلی چیزها میشوم. نداشتن و عدم برنامه ريزي درست و بي تفاوتي درمورد بیماری افراد خانواده خودم، خصوصاً فرزندان و همسرم را متوجه شوم و می بینم که اطرافیانم هم بیماری دارند و من تنها پیام را به آنها دادم و بقیه هیچ ارتباطی به من ندارد، چون به اندازه کافی به آنها اخطار و پیام دادم و اصرار بیش از این موجب مي شود خودشان در غرور و انکار فرار بگیرند.