2015-02-11، 11:10
گاهی به دیوانگی خودم پی میبردم، از دست افکار درهم و برهمم، حتی این درگیری ذهنی و افکار مغشوشم من را در خواب هم رها نمیکرد، وجود یک هیولا در کاسه سرم را از زمان کودکی احساس میکردم و خیال میکردم دیوانه هستم. ذهن خوددرگیر و مغز خود مشغولم دائم در حال سناریو نویسی بود. آنهم چه سناریوهای ترسناک و ناامید کننده، که دائم فکر مرگ و میر والدین و خواهر و برادر و بمرور که بزرگتر شدم، افکار هولناک از قتل و غارت و جنایت و وجود اشباح و قاتلان و متجاوزان و وقتی ازدواج کردم، خیانت همسرم و با به دنیا آمدن فرزندانم هر لحظه افکار بیمارم، فرزندانم را زیر ماشین و توی آب و سیل و زلزله و بیماری و دزدیده شدن و تجاوزات فرز میکردم. این ذهن من هرگز یک رؤیای زیبا نداشت و همیشه مرگ و نیستی گاهی اوقات اگر چند لحظه میخندیدم، فوراً فکرم به من نهیب میزد که ای فلانی زیاد نخند، والا الان خبرهای بدی بگوشت خواهد رسید. مواقعی پیش میآید، که در شرایط خوشی و شادی قرار میگرفتم و از این حالت ها استقبال میکردم و طبق عادتهای خودمحورانه و از روی ترسم به خود و دیگران میگفتم که حالم بد است، فکر میکردم اگر بگویم خوب هستم به من چشم زخم خواهند زد. وقتی عکس العملم از روی استرس و هراس وترس باشد، مطمناً اشتباهاتم زیاد خواهد بود و نتیجه خوبی نخواهد داشت.