2015-07-09، 07:14
مراقبه 18/4/:
روز:
نيايش از آگاهي نسبت به اين كه هستي چقدر به تو موهبت ارزاني داشته برمي خيزد. از تجربه زيبايي هايي كه تو را فرا گرفته است: ستارگان، خورشيد، ماه، گلها، رنگين كمان، ابرها و انسانها. وجود تو، اين معجزه شگفت انگيز، اين دنياي اسرارآميز، به تو ارزاني شده. تو شايسته آن نيستي، هديه اي رايگان است، اما حتي بابت آن از خدا تشكر نكرده اي. آنگاه كه از اين موهبت ارزشمند آگاه شوي، نيايشي عظيم از قلبت به پا مي خيزد. اين نيايش از بهر خواستن چيزي نيست، يك تشكر خالي و يك قدر شناسي است. عبادت است. و چه زيباست چنين نيايشي! تنها چنين نيايشي ديني است. تو به هيچ طريق قصد نداري از خدا استفاده كني، بلكه فقط از او بابت تمام آنچه انجام داده تشكر مي كني. فقط مي گويي: « خدايا من لياقتش را ندارم. تو آنقدر به من بخشيده اي كه ظرفيتش را ندارم. عشق تو عظيم است. » اين نيايش همچون رايحه اي از قلب تو برمي خيزد و تا آسمانها بالا مي رود. و اين يگانه عبادتي است كه به گوش خدا مي رسد. هيچ يك از ديگر عبادتها به خدا نمي رسند. و معجزه اينجاست كه چنين انساني بيش از پيش غرق در شادماني مي شود، اگرچه او خود از خدا چنين نخواسته بود. قدرشناسي انسان او را براي جذب زيبايي بيشتر لايق مي سازد. باز و پذيرا بودنش او را براي جذب بيشتر، زيبايي بيشتر، خوشي بيشتر و نغمه اي بيشتر شايسته مي سازد. همه وجود او به باغي از گل دگرگون مي شود.
شب:
عشق چيزي نيست مگر نيست شدن قطره در دريا. عشق يعني بي «خود » شدن. يعني واگذاري كامل خود به هستي. عشق يعني پيوستن به كل. يعني دورانداختن حد ومرزها و هويت خود. يعني ترك گفتن خودت. همين كه خودت را ترك بگويي، بي درنگ دريا مي شوي، وسيع و پهناور. ما به هويت خود چسبيده ايم. پشت آن موضع گرفته ايم. به خاطر آن مي جنگيم. حتي حاضريم خودمان را فداي آن كنيم. و اين كار حماقت محض است، زيرا «خود » دروغين ترين پديده در هستي است. « خود » همچون هواي گرم است. وجود واقعي ندارد. همچون تاريكي است. تو مي تواني تاريكي را ببيني، هرروز مي بيني اش، اما تاريكي وجود ندارد. تاريكي صرفا نبود نور است- هيچ چيزي از خود ندراد. نور را وارد كن تا تاريكي ديگر نباشد. چراغ را خاموش كن تا ناگهان تاريكي ظهور كند. تاريكي از جايي وارد نمي شود. تو مي تواني درها و پنجره ها را بسته نگاه داري. تاريكي به اين سبب از جايي وارد نمي شود كه بدون هستي است. نيستي است. تاريكي آمد و رفت نمي كند. نور است كه آمد و رفت مي كند، زيرا نور هست. همچنين است « خود ». « خود » همان نبود عشق است. همين كه نور عشق را وارد سازي، « خود » ناپديد مي شود. لازم نيست هيچ كاري در مورد « خود » انجام دهي. فقط بيشتر عشق بورز، بدون قيد و شرط عشق بورز.
111
رشته
دنيا در تموج و تلاطم مداوم است؛ مثل رود جريان دارد، اما پشت اين جريان تغيير و تموج، بايد رشته اي وجود داشته باشد كه همه چيز را به هم متصل نگاه مي دارد. تغيير بدون آن چيزتغيير ناپذير، ممكن نيست. تغيير فقط با عنصري تغيير ناپذير امكانپذير است؛ و گرنه همه چيز از هم مي پاشد. زندگي مثل يك حلقه گل است؛ رشته اي را كه از ميان گلها گذشته نمي بيند، اما اين رشته هست و گلها را متصل به هم نگاه مي دارد. اگر رشته نبود، گلها از هم جدا مي شدند؛ توده اي از گل مي ماند، نه يك حلقه گل. هستي شبيه يك توده نيست، بلكه الگويي بسيار خوش بافت است. همه چيز در تغيير است، اما عوامل تغيير ناپذيري پشت همه اين تغييرها، قانون كيهاني را حفظ مي كند. اين قانون كيهاني، خداي ابدي، خداي بي زمان و خداي لايزال است و كار كسي در ارتباط و اتصال با اين شبكه قرار مي گيرد، پيدا كردن اين رشته است. مردم دو دسته هستند. يك دسته تحت تاثير گلها قرار مي گيرند، مجذوب آنها مي شوند و رشته را فراموش مي كنند كه انگار هيچ ارزش پايداري وجود ندارد؛ زيرا هرچه كنند، از ميان مي رود. امروز آنرا مي سازند فردا از دست مي رود. آنها قصرهاي شني يا قايقهاي كاغذي مي سازند. دسته دوم به دنبال رشته مي گردند و كل زندگي شان را به آن چيزي اختصاص مي دهند كه هميشه حضور دارد. چنين كساني هرگز بازنده نيستند.
9جولای
Meditation is neither a journey in space nor a journey in time, but an instantaneous awakening. If you can be silent now, this is the other shore. If you can allow the mind to cease, not to function, this is the other shore.
مراقبه نه سفری در فضاست و نه سفری در زمان، بلکه یک بیداری آنی است. اگر بتوانی همین الان خاموش باشی، این ساحلی دیگر است. اگر اجازه دهی ذهن متوقف شود و از کار بیفتد، این ساحلی دیگر است.
A man of rebellious spirit will have to be aware about every ideal, howsoever ancient and will respond according to his awareness and understanding – not according to the conditioning of the society. That is ture renunciation.
او كه داراي روحي شورشي است بايد از هر ايده آلي، هر قدر كهن، آگاه باشد. او بر مبناي آگاهي و درك خود و نه بر پايه شرايط جامعه سخن مي گويد. رستگاري حقيقي همين است.
روز:
نيايش از آگاهي نسبت به اين كه هستي چقدر به تو موهبت ارزاني داشته برمي خيزد. از تجربه زيبايي هايي كه تو را فرا گرفته است: ستارگان، خورشيد، ماه، گلها، رنگين كمان، ابرها و انسانها. وجود تو، اين معجزه شگفت انگيز، اين دنياي اسرارآميز، به تو ارزاني شده. تو شايسته آن نيستي، هديه اي رايگان است، اما حتي بابت آن از خدا تشكر نكرده اي. آنگاه كه از اين موهبت ارزشمند آگاه شوي، نيايشي عظيم از قلبت به پا مي خيزد. اين نيايش از بهر خواستن چيزي نيست، يك تشكر خالي و يك قدر شناسي است. عبادت است. و چه زيباست چنين نيايشي! تنها چنين نيايشي ديني است. تو به هيچ طريق قصد نداري از خدا استفاده كني، بلكه فقط از او بابت تمام آنچه انجام داده تشكر مي كني. فقط مي گويي: « خدايا من لياقتش را ندارم. تو آنقدر به من بخشيده اي كه ظرفيتش را ندارم. عشق تو عظيم است. » اين نيايش همچون رايحه اي از قلب تو برمي خيزد و تا آسمانها بالا مي رود. و اين يگانه عبادتي است كه به گوش خدا مي رسد. هيچ يك از ديگر عبادتها به خدا نمي رسند. و معجزه اينجاست كه چنين انساني بيش از پيش غرق در شادماني مي شود، اگرچه او خود از خدا چنين نخواسته بود. قدرشناسي انسان او را براي جذب زيبايي بيشتر لايق مي سازد. باز و پذيرا بودنش او را براي جذب بيشتر، زيبايي بيشتر، خوشي بيشتر و نغمه اي بيشتر شايسته مي سازد. همه وجود او به باغي از گل دگرگون مي شود.
شب:
عشق چيزي نيست مگر نيست شدن قطره در دريا. عشق يعني بي «خود » شدن. يعني واگذاري كامل خود به هستي. عشق يعني پيوستن به كل. يعني دورانداختن حد ومرزها و هويت خود. يعني ترك گفتن خودت. همين كه خودت را ترك بگويي، بي درنگ دريا مي شوي، وسيع و پهناور. ما به هويت خود چسبيده ايم. پشت آن موضع گرفته ايم. به خاطر آن مي جنگيم. حتي حاضريم خودمان را فداي آن كنيم. و اين كار حماقت محض است، زيرا «خود » دروغين ترين پديده در هستي است. « خود » همچون هواي گرم است. وجود واقعي ندارد. همچون تاريكي است. تو مي تواني تاريكي را ببيني، هرروز مي بيني اش، اما تاريكي وجود ندارد. تاريكي صرفا نبود نور است- هيچ چيزي از خود ندراد. نور را وارد كن تا تاريكي ديگر نباشد. چراغ را خاموش كن تا ناگهان تاريكي ظهور كند. تاريكي از جايي وارد نمي شود. تو مي تواني درها و پنجره ها را بسته نگاه داري. تاريكي به اين سبب از جايي وارد نمي شود كه بدون هستي است. نيستي است. تاريكي آمد و رفت نمي كند. نور است كه آمد و رفت مي كند، زيرا نور هست. همچنين است « خود ». « خود » همان نبود عشق است. همين كه نور عشق را وارد سازي، « خود » ناپديد مي شود. لازم نيست هيچ كاري در مورد « خود » انجام دهي. فقط بيشتر عشق بورز، بدون قيد و شرط عشق بورز.
111
رشته
دنيا در تموج و تلاطم مداوم است؛ مثل رود جريان دارد، اما پشت اين جريان تغيير و تموج، بايد رشته اي وجود داشته باشد كه همه چيز را به هم متصل نگاه مي دارد. تغيير بدون آن چيزتغيير ناپذير، ممكن نيست. تغيير فقط با عنصري تغيير ناپذير امكانپذير است؛ و گرنه همه چيز از هم مي پاشد. زندگي مثل يك حلقه گل است؛ رشته اي را كه از ميان گلها گذشته نمي بيند، اما اين رشته هست و گلها را متصل به هم نگاه مي دارد. اگر رشته نبود، گلها از هم جدا مي شدند؛ توده اي از گل مي ماند، نه يك حلقه گل. هستي شبيه يك توده نيست، بلكه الگويي بسيار خوش بافت است. همه چيز در تغيير است، اما عوامل تغيير ناپذيري پشت همه اين تغييرها، قانون كيهاني را حفظ مي كند. اين قانون كيهاني، خداي ابدي، خداي بي زمان و خداي لايزال است و كار كسي در ارتباط و اتصال با اين شبكه قرار مي گيرد، پيدا كردن اين رشته است. مردم دو دسته هستند. يك دسته تحت تاثير گلها قرار مي گيرند، مجذوب آنها مي شوند و رشته را فراموش مي كنند كه انگار هيچ ارزش پايداري وجود ندارد؛ زيرا هرچه كنند، از ميان مي رود. امروز آنرا مي سازند فردا از دست مي رود. آنها قصرهاي شني يا قايقهاي كاغذي مي سازند. دسته دوم به دنبال رشته مي گردند و كل زندگي شان را به آن چيزي اختصاص مي دهند كه هميشه حضور دارد. چنين كساني هرگز بازنده نيستند.
9جولای
Meditation is neither a journey in space nor a journey in time, but an instantaneous awakening. If you can be silent now, this is the other shore. If you can allow the mind to cease, not to function, this is the other shore.
مراقبه نه سفری در فضاست و نه سفری در زمان، بلکه یک بیداری آنی است. اگر بتوانی همین الان خاموش باشی، این ساحلی دیگر است. اگر اجازه دهی ذهن متوقف شود و از کار بیفتد، این ساحلی دیگر است.
A man of rebellious spirit will have to be aware about every ideal, howsoever ancient and will respond according to his awareness and understanding – not according to the conditioning of the society. That is ture renunciation.
او كه داراي روحي شورشي است بايد از هر ايده آلي، هر قدر كهن، آگاه باشد. او بر مبناي آگاهي و درك خود و نه بر پايه شرايط جامعه سخن مي گويد. رستگاري حقيقي همين است.
«خدا با ماست»