2015-10-08، 12:19
ماجرايي از زبان يك مشاور ناشناس
مسيري كوتاه را داشتم با تاكسي طي ميكردم. راننده بسيار عصبي
بنظر ميرسيد و سبقتهاي بيجا و خطرناك ميگرفت. به حالاتش خوب
توجه نمودم. چشمانش خيره به نقطه مقابل در خيابان بود. هيچ
واكنشي غير از رانندگي انجام نميداد و هيچ مكالمه اي هم ميان ما
رخ نداد. حس ميكردم اين آدم فقط دست و پايي است كه غيرارادي
دارد روي پدال ها و دنده ميچرخد. همينطور هم بود زيرا با رسيدن
به مقصد و گفتن اين كه او مسير را بسيار پرخطر و غيرارادي
آمدند! جوابم داد: باور ميكنيد اصلاً فكر نكردم دارم رانندگي ميكنم و
چگونه به اين مقصد رسيدم دست و پايم خودبخود طبق عادت، حركت
ميكرد. زيرا قبلش مشاجره اي داشته ام! او هيچ ذهنيتي از خيابان
هايي كه از آن گذشتيم و اتفاقات مسير نداشت!
زيرا آگاهي و عشق به كار را از دست داده بود!
مسيري كوتاه را داشتم با تاكسي طي ميكردم. راننده بسيار عصبي
بنظر ميرسيد و سبقتهاي بيجا و خطرناك ميگرفت. به حالاتش خوب
توجه نمودم. چشمانش خيره به نقطه مقابل در خيابان بود. هيچ
واكنشي غير از رانندگي انجام نميداد و هيچ مكالمه اي هم ميان ما
رخ نداد. حس ميكردم اين آدم فقط دست و پايي است كه غيرارادي
دارد روي پدال ها و دنده ميچرخد. همينطور هم بود زيرا با رسيدن
به مقصد و گفتن اين كه او مسير را بسيار پرخطر و غيرارادي
آمدند! جوابم داد: باور ميكنيد اصلاً فكر نكردم دارم رانندگي ميكنم و
چگونه به اين مقصد رسيدم دست و پايم خودبخود طبق عادت، حركت
ميكرد. زيرا قبلش مشاجره اي داشته ام! او هيچ ذهنيتي از خيابان
هايي كه از آن گذشتيم و اتفاقات مسير نداشت!
زيرا آگاهي و عشق به كار را از دست داده بود!
خدایا چه کسی تو رادراغوش گرفته که اینچنین ارامی؟ Д Ŧ Ŀ ã s