2016-03-11، 03:01
دیالوگ من:
من که مشکلی ندارم. خودم از پسش بر میام. بلدم این دفعه چکار کنم. شما شرایط خاص مرا درک نمی کنید. منو به حال خودم بگذارید...
بعد که دهنم سرویس شدم دست کمک دراز کردم . تو باتلاق بودم و مهم نبود کی دست منو میگیره. غریبه یا آشنا فرقی نداشت. کمک!
راهنمای من دست منو فشرد و به من عشق داد. اون منو باور داشت حتی موقعی که خودم از خودم بدم می اومد. ولی آخر داستان اینه که چیزی از درون من به من عشق بده. احساس ارزشمندی در من باید بی واسطه و متعلق به خودم باشه.
من که مشکلی ندارم. خودم از پسش بر میام. بلدم این دفعه چکار کنم. شما شرایط خاص مرا درک نمی کنید. منو به حال خودم بگذارید...
بعد که دهنم سرویس شدم دست کمک دراز کردم . تو باتلاق بودم و مهم نبود کی دست منو میگیره. غریبه یا آشنا فرقی نداشت. کمک!
راهنمای من دست منو فشرد و به من عشق داد. اون منو باور داشت حتی موقعی که خودم از خودم بدم می اومد. ولی آخر داستان اینه که چیزی از درون من به من عشق بده. احساس ارزشمندی در من باید بی واسطه و متعلق به خودم باشه.