2013-12-08، 09:26
آهنگری بود که پس از گذران جوانی پر شر و شور ، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند . سال ها با علاقه کار کرد ، اما با تمام پرهیزگاری ، در زندگی چیزی درست به نظر نمی آمد ، حتی مشکلات او مدام زیاد می شد !
روزی دوستی به دیدنش امد و پس از اطلاع از وضعین دشوارش به او گفت :
« واقعا عجیب است ! درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خدا ترسی شوی ، زندگی تو بدتر شده ، نمی خواهم ایمانت را تضعیف کنم اما با وجود تمام تلاش هایت در مسیر روحانی ، هیچ چیز بهتر نشده ! »
آهنگر بلافاصله پاسخ نداد . او هم بار ها همین فکر را کرده و نمی فهمد چه بر سر زندگی اش آمده است ! اما نمی خواست سوال دوستش را بدون پاسخ بگذارد ، کمی فکر کرد و ناگهان پاسخی را که می خواست یافت .
این پاسخ آهنگر بود :
در این کارگاه ، فولاد خام برایم می آورند که باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چه طور این کارها را می کنم؟ اول فولاد را به اندازه جهنم حرارت می دهم تا سرخ شود . بعد با بی رحمی ، سنگین ترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه می زنم تا این که فولاد شکلی را بگیرد که می خواهم . بعد ان را در ظرف آب سرد فرو می کنم ، به طوری که تمام این کارگاه را بخار فرا می گیرد . فولاد به خاط این تغییر ناگهانی دما ، ناله می کند و رنج می برد ، یک بار کافی نیست ، باید این کار را انقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم .
آهنگر لحظه ای سکوت کرد . سپس ادامه داد : گاهی فولاد نمی تواند تاب این عملیات را بیاورد . حرارت ، ضربات پتک و آب سرد باعث ترک خوردنش می شود . می دانم که از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد لذا آن را کنار می گذارم ، آهنگر باز مکث کرد و بعد ادامه داد :
می دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد . ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما می کنم ، انگار فولادی باشم که از آب دیده شدن رنج می برد ، اما تنها چیزی که می خواهم این است :
خدای من ، از کارت دست نکش ، تا شکلی که تو می خواهی ، به خود بگیرم…..
با هر روشی که می پسندی ، ادامه بده ، هر مدت که لازم است .
روزی دوستی به دیدنش امد و پس از اطلاع از وضعین دشوارش به او گفت :
« واقعا عجیب است ! درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خدا ترسی شوی ، زندگی تو بدتر شده ، نمی خواهم ایمانت را تضعیف کنم اما با وجود تمام تلاش هایت در مسیر روحانی ، هیچ چیز بهتر نشده ! »
آهنگر بلافاصله پاسخ نداد . او هم بار ها همین فکر را کرده و نمی فهمد چه بر سر زندگی اش آمده است ! اما نمی خواست سوال دوستش را بدون پاسخ بگذارد ، کمی فکر کرد و ناگهان پاسخی را که می خواست یافت .
این پاسخ آهنگر بود :
در این کارگاه ، فولاد خام برایم می آورند که باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چه طور این کارها را می کنم؟ اول فولاد را به اندازه جهنم حرارت می دهم تا سرخ شود . بعد با بی رحمی ، سنگین ترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه می زنم تا این که فولاد شکلی را بگیرد که می خواهم . بعد ان را در ظرف آب سرد فرو می کنم ، به طوری که تمام این کارگاه را بخار فرا می گیرد . فولاد به خاط این تغییر ناگهانی دما ، ناله می کند و رنج می برد ، یک بار کافی نیست ، باید این کار را انقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم .
آهنگر لحظه ای سکوت کرد . سپس ادامه داد : گاهی فولاد نمی تواند تاب این عملیات را بیاورد . حرارت ، ضربات پتک و آب سرد باعث ترک خوردنش می شود . می دانم که از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد لذا آن را کنار می گذارم ، آهنگر باز مکث کرد و بعد ادامه داد :
می دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد . ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما می کنم ، انگار فولادی باشم که از آب دیده شدن رنج می برد ، اما تنها چیزی که می خواهم این است :
خدای من ، از کارت دست نکش ، تا شکلی که تو می خواهی ، به خود بگیرم…..
با هر روشی که می پسندی ، ادامه بده ، هر مدت که لازم است .