2013-12-13، 08:58
در ابتدا و در کودکی با تاکیدات و اجبار والدینم در مراسم عزا داری شرکت داشتم و حتی مادرم سرم را در ظهر عاشور تیغ میکشید و من سرتاسر محرم سیاهپوش بودم و کنجکاو اما هیچ جوابی نمیدادند بغیر اینکه احساس ترس و گناه من را بیشتر میکردند و من عادت کردم به اینکه راجع به مذهبم سؤال نکنم، این یک احساس گناهی بود که همیشه باعث شد از سوال کردن بترسم. والدین من در من چیزهایی را کاشتند که خودشان آموخته بودند و من هم همانها را با آب و تاب مدرن این عصر و زمانه به فرزندانم انتقال دادم البته بدون تیغ کشیدن. والدین من نمی دانستند با این کارها من را مستعد به کارهایی میکنند که من برای واکنش نشان دادن از ترس هایم مجبور بودم نشان دهم. دین و مذهب در من تبدیل به انواع وابستگی های آزار دهنده شد و من این اجبارها را در فرزندانم به راحتی تماشا میکنم و هیچ کاری از دستم بر نمی آید بغیر عشق دادن و عشق دادن هم در مرام و مسلک مذهب انتقالی والدینم نبود.