2013-12-13، 09:43
افکار من تحت ترسهایی بود که والدینم به من انتقال داده بودند. در اجتماع معتقد بودند بار کج به منزل نمیرسد آنها نمی دانستند که گرسنگی و فقر چه دردی دارد و من هم گاهی بخاطر کم کردن بار گناهانم مثلاً دزدی را توبه و قطع میکردم. اما چیزی برای جایگزینی و نان خوردن پیدا نمیکردم. پدرم یک دائم الخمر بود که گاهی او را از جوب جمع میکردم. احساس داشتن این پدر بار سنگین دیگری بود روی شانه های کوچکم. متاسفانه پدرم در مسیری قرار داشت که همه معتادان در این مسیر شروع به خلاف و دزدی و سایر بزهکاری قرار میگیرند. بیشتر اوقات ماموران ژاندارمری در جستجوی پدر و عموهایم به درخانه ی ما میآمدند. من هم سعی میکردم کاری پیدا کنم. چه کسی برای یک پسر ژنده پوش کاری سراغ دارد؟ خیر هیچ کسی ریسک نمیکرد و من هم با دله دزدی پایم را آهسته آهسته در جای پای عموها و پدرم میگذاشتم. گاهی وجدان بیمارم تلنگری میزد و من توبه میکردم. اما فوراً شکسته میشد و من به خودم دلداری میدادم که کار من از روی اجبار و گرسنگی است. اما همیشه درحال قطع عادت و تکرار و لغزش بود که در نهایت تبدیل به وابستگی شد که رهایی از آنها برایم خیلی سخت و دشوار گردید. من مجبور شدم برای کاهش احساس گناه خودم را بفراموشی بزنم!