2014-01-21، 01:30
مرحلهي حاد اعتياد
طاهر دربسترش گريه ميكرد و منهم با درك احساس متقابل به همراهش گريه ميكردم، با دنياي اون آشنا بودم، چون منهم جواني و دنيا و همهي آرزوهايم را بهخاطر اعتياد از دست داده بودم، تا اينكه نگهبان بيمارستان به سراغم آمد، گفت: وقت ملاقات تمامه!
طاهر با چشمان اشكبار از من خواست كه دوباره به ديدارش بروم، دستش را فشار دادم و به او قول دادم كه حتماً اينكار را ميكنم.
بهشته همان شب با من تماس گرفت، مقداري راجع به طاهر صحبت كرديم، از من خواست كه در همان هفته به منزلشان بروم، دوست نداشتم به خانهي او بروم، نميدانم چرا ميترسيدم، وقتي وارد منزل بهشته و ايرج شدم، آن دو به گرمي از من استقبال كردند.
اين اوّلين ديدار من و ايرج بود، وي مردي بود با سني سي ساله، از سرو وضعش پيدا بود كه در حال ترك اعتيادش است.
وقتي به خوبي نگاهش كردم، ديدم هنوز آثار چنگال اژدهاي اعتياد و موادمخدّر در سر و صورتش باقي مانده بود.
عضلات گردنش هنوز در حال كشش بود، سروضع خانهشان هم، نشان از ضربات مهلك بيماري اعتياد بود.
پسر بچهي سه سالهاي داشتندكه بسيار شلوغ و بيقرار و ناآرام بود، بچهاي بيشفعال و خيلي تيزهوش كه قرار و آرام نداشت، نگاهم به كمد لباس و دراورشان افتاد كه از نوع مرغوبي بود، ولي لنگه در كمد شكسته، شيشه آنهم چند تكه شده بود، كشويي دراور هم به آدم دهن كجي ميكرد.
بهشته متوجه مسير نگاهم شد، گفت: هرموقع ايرج عصبي ميشه، يه لگد به در كمد و اين كشوها ميزنه.
ايرج شرمنده به من نگاه ميكرد، لبخند تلخي تحويلم داد. ميدانستم چه احساسي دارد. كارها و رفتار معتادان هميشه بدون تفكر و از روي بياختياري است، اوَل آنجامش ميدهند، بعداً خجالت زده و شرمنده از گندكاريشان ميشوند!
بهشته سعي ميكرد با فروتني نشان بدهد كه شرايط را كاملاً پذيرفته است، دروناً ميخواست آخرين پناه و راه نجات را باور كند، او ميخواست من راجع به شوهرش قضاوت كنم.
بهشته هفتهاي دو روز، روزي هم حوداً دو ساعت در جلسات خانوادهي معتادان و توجيهي شركت ميكرد.
خدا را شكر كه دراين چند ماه، تغييراتش خوب بوده است، او سعي ميكرد واقعيتها را طبق اصول برنامهي جلسات پذيرش كند، آرام آرام درددلها شروع شد، در اصل بيشتر گلايه و شكايت بود، تا درددل، ايرج مدعي بود و ميگفت، بيست و هفت روز پاكي دارد و هرشب و هرصبح در جلسات خودياري معتادان شركت ميكند، وي از ترك موادش راضي است. ميدانستم دروغ ميگويد، از طرفي هم من حق قضاوت نداشتم. اصول برنامه معتقد بود، معتادان ميتوانند مواد مصرف كنند و در جلسات شركت كنند.
ايرج، به خاطر مصرفش نگاهش را از من ميدزديد، چون مستقيماً به چشمانم نگاه نميكرد!
بار سنگين پشيماني و گناه را از چين پيشانياش ميشد به راحتي ديد، من براي متقاعد كردن و ايجاد جوّ اعتماد از زندگي خودم كه در دام اعتياد گرفتار بودم، حرف زدم، ايرج پس از شنيدن داستان زندگي من!
او هم شروع كرده و ميگويد: كه اعتيادش را از چهارده سالگي شروع كرده بود، البته مصرفش تفريحي در ابتدا ماهي يكبار، گاهي دوبار ميشد.
با قيافهي حق به جانب و طلبكارانه گفت: نميدانم در اين موادها چي ريختهاند كه آدم را معتاد ميكند، با مصرف همين مواد آشغال معتاد شدم، چون در مقطع دانشگاه مصرفم هرروزه شد!
بقيه قضايا و سرگذشتش را با پراكنده گويي و ناصادقانه ادامه ميدهد و اينكه نام دوران زندگي مشتركش با بهشته را دوران تلخ زندگيشان ميگذارد، چون وقتي از دانشگاه و كار اخراج شد، هرويين را هرروز ميكشيد و هم ميفروخت، چند بارگير ماموران افتاده بود، كه با پرداخت جريمه و چند روز حبس كشيدن آزاد ميشود.
بالاخره شام حاضر شد و دور هم مشغول خوردن ماكاروني شديم. محيط خانه سنگين و غمبار بود، هردو سعي ميكردند خيلي چيزها را فراموش كنند، يا كم اهميت جلوه بدهند!
از بهشته به خاطر پذيريي تشكر ميكنم، او هم تعارف ميكند.
بعداز صرف شام، صحبتها مقداري جديتر و عيانتر شد، بهشته ميگويد، كه ايرج با اينكه اين همه بلا سر طاهر و او آورده است. هنوز هم دست از خودخواهياش بر نميدارد و او و پسرشان را عذاب ميدهد، ايرج دنبال بهانه ميگشت، تاتمام مشكلات و يا بيشترين قسمت گندكاريش را گردن بهشته بياندازد، او گمان ميكرد و مدعي بود كه بهشته رفتارش اصولي و هيچ پايبند به زندگي مشترك نيست.
براي پسرش هم مادري متعهد و دلسوز نيست، خلاصه زن و شوهر يك ساعت از هم ايراد گرفتند، موقعش كه ميرسد جلوي آنها را ميگيرم، آن دو درست مثل بچهها شروع ميكنند و بيرحمانه تمام ميكنند!
بهشته طبق عادت خانمها گريه ميكند، ايرج هم بلند شده و در حياط خلوت سيگار ميكشد، اين كارش به خاطر من است، چون دود سيگار آزارم ميدهد، بعداز صرف چايي، بهشته از من ميخواهد كه به سراغ برادرش طاهر بروم و درد دلش را گوش بدهم، به او قول ميدهم!
ايرج در راه پله و خيابان احساس خودش را كه بيشترين سهمش گناه است با من درميان ميگذارد، گويا او فرصتي براي اعتراف ميخواست، او مثل همهي معتادان در غرور كاذب و انكار مزمن گرفتار بود، شايد به نظر من اينطور بيايد، او با مصرف مواد ميخواست احساس گناه و خلاهايش را پُر كند! اينبار طاهر از ديدارم بيشتر از قبل خوشحال بود.
رئيس بيمارستان وقت بيشتري به من ميدهد، فقط ميخواهد كه رعايت بهداشت محيط و خودم را بكنم، سفارش كرد كه هرگز ماسك را از روي صورتم برندارم، از طرفي من چون عادت به استفاده از ماسك را نداشتم، ماسك پارچهاي نفسم را كندتر و دشوارتر ميكرد، طاهر ميگويد: وقتي از دانشكده اخراج شدم، واقعاً به من لطف كردند، چون اگر همانطور كه با گرم گير افتاده بودم، با اين مقدار هروييني كه كشف كرده بودند، بايد دو سال زنداني ميشدم و كلي جريمه بايد ميپرداختم.
ادامه داد: به سراغ خواهر بزرگم رفته و مقداري از او پول گرفتم، به خواهرم گفتم كه ميخواهم كاسبي راه بياندازم و براي اينكار با پولي كه گرفتم به زاهدان، مركز موادمخدّر و ترانزيت آن رفتم، اين سفر نهايت آرزويم بود.
در زاهدان با كسي آشنا شدم كه در مقابل جور كردن مشتري، مواد و هزينه معاشم را ميداد. نام او را (حاج بلوچ) گذاشتهام، او ظاهراً اهل تسنن و آدم متدين و خوبي بود. مدت نه ماه در زاهدان دلالي انواع معاملات را آنجام ميدادم، تا اينكه در اثر يك اشتباهگير نيروي انتظامي افتادم. سه ماه در كرمان زنداني شدم.
پنج ماه هم به جيرفت تبعيد شدم و زندگي كردم، اين پنج ماه را مادهاي مصرف نكردم، چون هرروز بايد به مركز نيروي انتظامي رفته و دفتر حضور و غياب را امضاء ميكردم. در اين مدت از خودم به خانوادهام هيچ خبري ندادم. بعداز طي كردن مدت تبعيدم به تهران آمدم. در اثر بيكاري و بيپولي به خانه خواهر بزرگم رفتم، دو روزي در خانه آنها ماندم، وقتي فهمدم كه پدر و مادرم به ديدارم ميآيند فرار كردم، من نميتوانستم تحقيرات پدر و اشك مادرم را تحمل كنم.
در محلهي قلعهمرغي سهراه سرگردان، درقهوهخآنهاي مشغول به كار شدم. قهوهچي مرا به عنوان شاگرد قهوهخانه و در اصل به عنوان فروشنده خرده پاي موادمخدّر استخدام ميكند. شبها هم در همان قهوه خانه ميخوابيدم، در فضاي تاريك قهوه خانه در ميان دود سيگار معتادان و بوي تهوع آور قليان و خامي ديزيهايي كه براي فردا در جال پخت بود، برايم خيلي سخت بود، به گذشته و آيندهي مبهم و ترسناك فكر ميكردم، هرگز فكرش را نميكردم كه از دانشگاه و عوالم دانشجويي به اين درجه از تنزل شخصيتي كشيده شوم!
من با دست خودم و همكاري ايرج خاك به سرم ريخته بودم. اين بار سنگين را نميتوانستم روي شانهي خودم بگيرم.
واقعاً باورم نميشد، دوران ظالمي نصيبم شده بود. اين بدبختي از كجا شروع شد؟
آيا يك اشتباه اينقدر در زندگيام تاثير گذار بود كه همهي آرزوهايم را به اين راحتي و به اين زودي بر باد دادم. من هنوز فرصت نفس كشيدن توي زندگيام پيدا نكرده بودم، حالا محكوم بودم به بدترين وضعيت زندگي بكنم و بميرم!
مگه من چه گناهي كرده بودم!
بمرور به سراغ تزريق هرويين ميروم.
فكر ميكردم كه با تزريق يك چهارم موادم ميتوانم مقداري پول پس انداز كنم و خودمو از اين بدبختي نجات بدهم!
هزينهي چند روز استراحت در بيمارستان و يك دورهي ترك اعتياد با تخصص بسيار بالا، حدوداً دومليون تومان پول ميخواست!
با فروش مواد و دلهدزدي، مقداري پول جور كردم و در جاسازي مخفي ميكردم. پولي كه در آخر توسط نيروي انتظامي يا معتادان ديگر ضبط و برداشته شد، چون قهوهخانه شناسايي شده و پس از بازداشت قهوهچي مهرو موم ميشود و همه بهغير از من دستگير ميشوند، اينبار واقعاً شانس آورده بودم، منهم از ترس لو و زندان رفتن فراري ميشوم.
طاهر با تعريف خاطرات اين دوران، نام اين دوران را دوران سگي گذاشته بود!
ايامي كه دل هر شنوندهاي با شنيدن قصهي او بهدرد ميآيد.
وقتي قهوهخانه لو ميرود، از ترس به سمت بهشت زهرا فرار ميكند، چند روزي در بهشت زهرا در جلوي مقبرههاي خصوصي به سر ميبرد، هواي گرم اواخر تابستان اجازه بيرون خوابيدن را به اون ميداد!
طاهر پس از گريستن ادامه ميدهد: دچار اوهام شده بودم و فكر ميكردم از طرف نيروي انتظامي تعقيب ميشوم!
از ترس مواد مصرف نميكردم و حالم آنقدر بد و خمار بودم كه چيزي نميفهميدم، تا اينكه دراثر خواب خماري در همان كنار مقبره از هوش ميروم، تا اينكه بهصورت اتفاقي توسط فردي به نام علي لره پيدا ميشود، علي لره هم كسي بود مثل طاهر و طاهرهاي ديگر. او هم برای فتح فرداها از سرزمين سرسبز و ديدني لرستان به تهران آمده بود.
ولي اعتياد عاقبت كارش را به قبرستان بهشت زهرا ختم كرد و او را در كسوت مداح و قرآن خوان بالاي سرقبرها به گدايي كشاند، واقعاً اين موادمخدّر چيست كه اينگونه به راحتي زندگيها را به نابودي ميكشاند؟
چهقدر قوي و حيلهگر است!
طاهر ميگويد: علي داراي همسر و يك بچه بود كه كارتن خواب و از خانواده رانده شده بود، همسرش به ناچار طلاق گرفته و ازدواج مجدد ميكند و دخترش را هم به پدر و مادر علي ميسپارد، اعتياد و موادمخدّر علي را هم كارتن خواب ميكند و در انتها پس از گرفتن ريشهي جانش و مالش، در بهشت زهرا از مردم گدايي و بعضي مواقع مداحي و قرآن خواني سرخاك آنجام ميدهد و پول موادش را جور ميكند و شبها هم دريكي از همين مقبرههاي خصوصي ميخوابد، طاهر بهناچار و ترس وردست علي ميشود، آن دو شبها در مقبره درسكوت گورستان، به شب و روز سياهشان مرثيه سر ميدهند!
طاهر دربسترش گريه ميكرد و منهم با درك احساس متقابل به همراهش گريه ميكردم، با دنياي اون آشنا بودم، چون منهم جواني و دنيا و همهي آرزوهايم را بهخاطر اعتياد از دست داده بودم، تا اينكه نگهبان بيمارستان به سراغم آمد، گفت: وقت ملاقات تمامه!
طاهر با چشمان اشكبار از من خواست كه دوباره به ديدارش بروم، دستش را فشار دادم و به او قول دادم كه حتماً اينكار را ميكنم.
بهشته همان شب با من تماس گرفت، مقداري راجع به طاهر صحبت كرديم، از من خواست كه در همان هفته به منزلشان بروم، دوست نداشتم به خانهي او بروم، نميدانم چرا ميترسيدم، وقتي وارد منزل بهشته و ايرج شدم، آن دو به گرمي از من استقبال كردند.
اين اوّلين ديدار من و ايرج بود، وي مردي بود با سني سي ساله، از سرو وضعش پيدا بود كه در حال ترك اعتيادش است.
وقتي به خوبي نگاهش كردم، ديدم هنوز آثار چنگال اژدهاي اعتياد و موادمخدّر در سر و صورتش باقي مانده بود.
عضلات گردنش هنوز در حال كشش بود، سروضع خانهشان هم، نشان از ضربات مهلك بيماري اعتياد بود.
پسر بچهي سه سالهاي داشتندكه بسيار شلوغ و بيقرار و ناآرام بود، بچهاي بيشفعال و خيلي تيزهوش كه قرار و آرام نداشت، نگاهم به كمد لباس و دراورشان افتاد كه از نوع مرغوبي بود، ولي لنگه در كمد شكسته، شيشه آنهم چند تكه شده بود، كشويي دراور هم به آدم دهن كجي ميكرد.
بهشته متوجه مسير نگاهم شد، گفت: هرموقع ايرج عصبي ميشه، يه لگد به در كمد و اين كشوها ميزنه.
ايرج شرمنده به من نگاه ميكرد، لبخند تلخي تحويلم داد. ميدانستم چه احساسي دارد. كارها و رفتار معتادان هميشه بدون تفكر و از روي بياختياري است، اوَل آنجامش ميدهند، بعداً خجالت زده و شرمنده از گندكاريشان ميشوند!
بهشته سعي ميكرد با فروتني نشان بدهد كه شرايط را كاملاً پذيرفته است، دروناً ميخواست آخرين پناه و راه نجات را باور كند، او ميخواست من راجع به شوهرش قضاوت كنم.
بهشته هفتهاي دو روز، روزي هم حوداً دو ساعت در جلسات خانوادهي معتادان و توجيهي شركت ميكرد.
خدا را شكر كه دراين چند ماه، تغييراتش خوب بوده است، او سعي ميكرد واقعيتها را طبق اصول برنامهي جلسات پذيرش كند، آرام آرام درددلها شروع شد، در اصل بيشتر گلايه و شكايت بود، تا درددل، ايرج مدعي بود و ميگفت، بيست و هفت روز پاكي دارد و هرشب و هرصبح در جلسات خودياري معتادان شركت ميكند، وي از ترك موادش راضي است. ميدانستم دروغ ميگويد، از طرفي هم من حق قضاوت نداشتم. اصول برنامه معتقد بود، معتادان ميتوانند مواد مصرف كنند و در جلسات شركت كنند.
ايرج، به خاطر مصرفش نگاهش را از من ميدزديد، چون مستقيماً به چشمانم نگاه نميكرد!
بار سنگين پشيماني و گناه را از چين پيشانياش ميشد به راحتي ديد، من براي متقاعد كردن و ايجاد جوّ اعتماد از زندگي خودم كه در دام اعتياد گرفتار بودم، حرف زدم، ايرج پس از شنيدن داستان زندگي من!
او هم شروع كرده و ميگويد: كه اعتيادش را از چهارده سالگي شروع كرده بود، البته مصرفش تفريحي در ابتدا ماهي يكبار، گاهي دوبار ميشد.
با قيافهي حق به جانب و طلبكارانه گفت: نميدانم در اين موادها چي ريختهاند كه آدم را معتاد ميكند، با مصرف همين مواد آشغال معتاد شدم، چون در مقطع دانشگاه مصرفم هرروزه شد!
بقيه قضايا و سرگذشتش را با پراكنده گويي و ناصادقانه ادامه ميدهد و اينكه نام دوران زندگي مشتركش با بهشته را دوران تلخ زندگيشان ميگذارد، چون وقتي از دانشگاه و كار اخراج شد، هرويين را هرروز ميكشيد و هم ميفروخت، چند بارگير ماموران افتاده بود، كه با پرداخت جريمه و چند روز حبس كشيدن آزاد ميشود.
بالاخره شام حاضر شد و دور هم مشغول خوردن ماكاروني شديم. محيط خانه سنگين و غمبار بود، هردو سعي ميكردند خيلي چيزها را فراموش كنند، يا كم اهميت جلوه بدهند!
از بهشته به خاطر پذيريي تشكر ميكنم، او هم تعارف ميكند.
بعداز صرف شام، صحبتها مقداري جديتر و عيانتر شد، بهشته ميگويد، كه ايرج با اينكه اين همه بلا سر طاهر و او آورده است. هنوز هم دست از خودخواهياش بر نميدارد و او و پسرشان را عذاب ميدهد، ايرج دنبال بهانه ميگشت، تاتمام مشكلات و يا بيشترين قسمت گندكاريش را گردن بهشته بياندازد، او گمان ميكرد و مدعي بود كه بهشته رفتارش اصولي و هيچ پايبند به زندگي مشترك نيست.
براي پسرش هم مادري متعهد و دلسوز نيست، خلاصه زن و شوهر يك ساعت از هم ايراد گرفتند، موقعش كه ميرسد جلوي آنها را ميگيرم، آن دو درست مثل بچهها شروع ميكنند و بيرحمانه تمام ميكنند!
بهشته طبق عادت خانمها گريه ميكند، ايرج هم بلند شده و در حياط خلوت سيگار ميكشد، اين كارش به خاطر من است، چون دود سيگار آزارم ميدهد، بعداز صرف چايي، بهشته از من ميخواهد كه به سراغ برادرش طاهر بروم و درد دلش را گوش بدهم، به او قول ميدهم!
ايرج در راه پله و خيابان احساس خودش را كه بيشترين سهمش گناه است با من درميان ميگذارد، گويا او فرصتي براي اعتراف ميخواست، او مثل همهي معتادان در غرور كاذب و انكار مزمن گرفتار بود، شايد به نظر من اينطور بيايد، او با مصرف مواد ميخواست احساس گناه و خلاهايش را پُر كند! اينبار طاهر از ديدارم بيشتر از قبل خوشحال بود.
رئيس بيمارستان وقت بيشتري به من ميدهد، فقط ميخواهد كه رعايت بهداشت محيط و خودم را بكنم، سفارش كرد كه هرگز ماسك را از روي صورتم برندارم، از طرفي من چون عادت به استفاده از ماسك را نداشتم، ماسك پارچهاي نفسم را كندتر و دشوارتر ميكرد، طاهر ميگويد: وقتي از دانشكده اخراج شدم، واقعاً به من لطف كردند، چون اگر همانطور كه با گرم گير افتاده بودم، با اين مقدار هروييني كه كشف كرده بودند، بايد دو سال زنداني ميشدم و كلي جريمه بايد ميپرداختم.
ادامه داد: به سراغ خواهر بزرگم رفته و مقداري از او پول گرفتم، به خواهرم گفتم كه ميخواهم كاسبي راه بياندازم و براي اينكار با پولي كه گرفتم به زاهدان، مركز موادمخدّر و ترانزيت آن رفتم، اين سفر نهايت آرزويم بود.
در زاهدان با كسي آشنا شدم كه در مقابل جور كردن مشتري، مواد و هزينه معاشم را ميداد. نام او را (حاج بلوچ) گذاشتهام، او ظاهراً اهل تسنن و آدم متدين و خوبي بود. مدت نه ماه در زاهدان دلالي انواع معاملات را آنجام ميدادم، تا اينكه در اثر يك اشتباهگير نيروي انتظامي افتادم. سه ماه در كرمان زنداني شدم.
پنج ماه هم به جيرفت تبعيد شدم و زندگي كردم، اين پنج ماه را مادهاي مصرف نكردم، چون هرروز بايد به مركز نيروي انتظامي رفته و دفتر حضور و غياب را امضاء ميكردم. در اين مدت از خودم به خانوادهام هيچ خبري ندادم. بعداز طي كردن مدت تبعيدم به تهران آمدم. در اثر بيكاري و بيپولي به خانه خواهر بزرگم رفتم، دو روزي در خانه آنها ماندم، وقتي فهمدم كه پدر و مادرم به ديدارم ميآيند فرار كردم، من نميتوانستم تحقيرات پدر و اشك مادرم را تحمل كنم.
در محلهي قلعهمرغي سهراه سرگردان، درقهوهخآنهاي مشغول به كار شدم. قهوهچي مرا به عنوان شاگرد قهوهخانه و در اصل به عنوان فروشنده خرده پاي موادمخدّر استخدام ميكند. شبها هم در همان قهوه خانه ميخوابيدم، در فضاي تاريك قهوه خانه در ميان دود سيگار معتادان و بوي تهوع آور قليان و خامي ديزيهايي كه براي فردا در جال پخت بود، برايم خيلي سخت بود، به گذشته و آيندهي مبهم و ترسناك فكر ميكردم، هرگز فكرش را نميكردم كه از دانشگاه و عوالم دانشجويي به اين درجه از تنزل شخصيتي كشيده شوم!
من با دست خودم و همكاري ايرج خاك به سرم ريخته بودم. اين بار سنگين را نميتوانستم روي شانهي خودم بگيرم.
واقعاً باورم نميشد، دوران ظالمي نصيبم شده بود. اين بدبختي از كجا شروع شد؟
آيا يك اشتباه اينقدر در زندگيام تاثير گذار بود كه همهي آرزوهايم را به اين راحتي و به اين زودي بر باد دادم. من هنوز فرصت نفس كشيدن توي زندگيام پيدا نكرده بودم، حالا محكوم بودم به بدترين وضعيت زندگي بكنم و بميرم!
مگه من چه گناهي كرده بودم!
بمرور به سراغ تزريق هرويين ميروم.
فكر ميكردم كه با تزريق يك چهارم موادم ميتوانم مقداري پول پس انداز كنم و خودمو از اين بدبختي نجات بدهم!
هزينهي چند روز استراحت در بيمارستان و يك دورهي ترك اعتياد با تخصص بسيار بالا، حدوداً دومليون تومان پول ميخواست!
با فروش مواد و دلهدزدي، مقداري پول جور كردم و در جاسازي مخفي ميكردم. پولي كه در آخر توسط نيروي انتظامي يا معتادان ديگر ضبط و برداشته شد، چون قهوهخانه شناسايي شده و پس از بازداشت قهوهچي مهرو موم ميشود و همه بهغير از من دستگير ميشوند، اينبار واقعاً شانس آورده بودم، منهم از ترس لو و زندان رفتن فراري ميشوم.
طاهر با تعريف خاطرات اين دوران، نام اين دوران را دوران سگي گذاشته بود!
ايامي كه دل هر شنوندهاي با شنيدن قصهي او بهدرد ميآيد.
وقتي قهوهخانه لو ميرود، از ترس به سمت بهشت زهرا فرار ميكند، چند روزي در بهشت زهرا در جلوي مقبرههاي خصوصي به سر ميبرد، هواي گرم اواخر تابستان اجازه بيرون خوابيدن را به اون ميداد!
طاهر پس از گريستن ادامه ميدهد: دچار اوهام شده بودم و فكر ميكردم از طرف نيروي انتظامي تعقيب ميشوم!
از ترس مواد مصرف نميكردم و حالم آنقدر بد و خمار بودم كه چيزي نميفهميدم، تا اينكه دراثر خواب خماري در همان كنار مقبره از هوش ميروم، تا اينكه بهصورت اتفاقي توسط فردي به نام علي لره پيدا ميشود، علي لره هم كسي بود مثل طاهر و طاهرهاي ديگر. او هم برای فتح فرداها از سرزمين سرسبز و ديدني لرستان به تهران آمده بود.
ولي اعتياد عاقبت كارش را به قبرستان بهشت زهرا ختم كرد و او را در كسوت مداح و قرآن خوان بالاي سرقبرها به گدايي كشاند، واقعاً اين موادمخدّر چيست كه اينگونه به راحتي زندگيها را به نابودي ميكشاند؟
چهقدر قوي و حيلهگر است!
طاهر ميگويد: علي داراي همسر و يك بچه بود كه كارتن خواب و از خانواده رانده شده بود، همسرش به ناچار طلاق گرفته و ازدواج مجدد ميكند و دخترش را هم به پدر و مادر علي ميسپارد، اعتياد و موادمخدّر علي را هم كارتن خواب ميكند و در انتها پس از گرفتن ريشهي جانش و مالش، در بهشت زهرا از مردم گدايي و بعضي مواقع مداحي و قرآن خواني سرخاك آنجام ميدهد و پول موادش را جور ميكند و شبها هم دريكي از همين مقبرههاي خصوصي ميخوابد، طاهر بهناچار و ترس وردست علي ميشود، آن دو شبها در مقبره درسكوت گورستان، به شب و روز سياهشان مرثيه سر ميدهند!
مشگل اینه که به بعضیا بیشتر از حدشون بها دادم