2014-03-26، 10:15
زنی هنگام آمدن از خانه سه پیر مرد با ریش های بلند را دید که جلوی درب نشسته اند .
زن گفت هرچه فکر می کنم شما را نمی شناسم اما باید گرسنه باشید لطفا بیایید تو و چیزی بخورید .
آنها پرسیدن آیا همسرت خانه است ؟زن گفت نه
آنها گفتند :پس ما نمی توانیم بیاییم.
غروب،وقتی مرد به خانه آمد زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است .
مرد گفت:برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن .
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد .اما آنها گفتند:ما نمی توانیم با همدیگر وارد خانه بشویم .
زن پرسید چرا؟یکی از پیر مردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد گفت :اسم این ثروت است و روی به پیر مرد دیگری کرد .گفت آن یکی موفقیت و اسم من هم عشق برو به همسرت بگو فقط یکی از ما را برای حضور انتخاب کند.
زن رفت و آنچه اتفاق افتاده بود برای همسرش تعریف کرد .
شوهر خوشحال شد گفت چه خوب این یک موفقیت عالیست ثروت را دعوت می کنیم بگذاربیاید خانه را لبریز کند.
زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود گفت عزیزم چرا موفقیت را دعوت نکنیم .
دختر خانواده پیشنهاد داد بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند .
شوهر به همسرش گفت :بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو عشق رادعوت کن
زن بیرون رفت وبه پیرمردها گفت آن که نامش عشق است بیاید مهمان ما شود
در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند.
زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت :من فقط عشق را دعوت کردم شما چرا می آیید؟این بار پیرمردها با هم
پاسخ دادند"اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید دوتای دیگر بیرون می ماندند، اما عشق را
دعوت کردید ،هر کجا او برود ما هم با او می رویم
زن گفت هرچه فکر می کنم شما را نمی شناسم اما باید گرسنه باشید لطفا بیایید تو و چیزی بخورید .
آنها پرسیدن آیا همسرت خانه است ؟زن گفت نه
آنها گفتند :پس ما نمی توانیم بیاییم.
غروب،وقتی مرد به خانه آمد زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است .
مرد گفت:برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن .
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد .اما آنها گفتند:ما نمی توانیم با همدیگر وارد خانه بشویم .
زن پرسید چرا؟یکی از پیر مردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد گفت :اسم این ثروت است و روی به پیر مرد دیگری کرد .گفت آن یکی موفقیت و اسم من هم عشق برو به همسرت بگو فقط یکی از ما را برای حضور انتخاب کند.
زن رفت و آنچه اتفاق افتاده بود برای همسرش تعریف کرد .
شوهر خوشحال شد گفت چه خوب این یک موفقیت عالیست ثروت را دعوت می کنیم بگذاربیاید خانه را لبریز کند.
زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود گفت عزیزم چرا موفقیت را دعوت نکنیم .
دختر خانواده پیشنهاد داد بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند .
شوهر به همسرش گفت :بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو عشق رادعوت کن
زن بیرون رفت وبه پیرمردها گفت آن که نامش عشق است بیاید مهمان ما شود
در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند.
زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت :من فقط عشق را دعوت کردم شما چرا می آیید؟این بار پیرمردها با هم
پاسخ دادند"اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید دوتای دیگر بیرون می ماندند، اما عشق را
دعوت کردید ،هر کجا او برود ما هم با او می رویم
"اندکی صبر سحر نزدیک است"