2015-01-15، 08:30
در کنار بیمارم خود را فراموش کرده بودم . ترس از اینده در من بیداد میکرد که چه اتفاقی می افتد یا اگر افتاد چه خواهد شد بارها به خود خسارت زدم به انزوا کشیده شده بودم . نخندیدنها و نداشتن خیالی اسوده و تکرار اتفاقهای بد و ناراحت کننده باعث شد ایمانم را به خدا از دست بدهم. اراده فکری ام تحت تاثیر اراده رفتاری او قرار گرفته بود. تحت کنترل افکار بیمارم بودم .خوابی اسوده نداشتم ودائم در تشویش و دلهره بودم و بخاطر رفتار او من هم نقش بازی میکردم و گاها" به جای او شرمنده میشدم و خجالت میکشیدم و بارزندگی بیشتر ان بر روی دوشم بود.از درون ارام نبودم چون وابسته بودم و در کنا او بیمار شدم امروز اقرار میکنم که من و بیمارم سلامت عقل نداریم امروز در کنار انها هستم نه مقابل انها و سعی میکنم تاثیر نگیرم . امروز نام ناجی را سعی میکنم از روی خودم بردارم.