2014-07-10، 08:59
من هروقت تنها میشدم سفر به راههای دور در گذشته میکردم واتفاقات گذشته را بررسی میکردم که چه اتفاقاتی افتاد وچرا افتاده وچون فرزندم را ازدست داده بودم خوب هیچ وقت نمی خواستم بپذیرم که هرچند به اوعشق دارم وخواهم داشت ولی اوهم بنحوی به گذشته تعلق دارد و میتوانم باخاطرات خوبش زندگی کنم ولی بابازگشت به گذشته فقط باعث بالا آمدن ترسهام وخشمهایم بخصوص درمورد فرزندم بخاطر حادثه اتفاق افتاده که بعد از سالها کارروی این اتفاق وبالا بردن پذیرشم توانستم قبول کردم . من درتنهایی تخم کینه می کاشتم وبعدغرق درآینده میشدم که برای فرزتد بعدی چه خواهم کرد که زندگیم را چطور وچه سان پیش خواهم برد که به دیگران ثابت کنم که من یک انسان بازنده نیستم که اینهم باز روی عدم اعتمادبه نفس من وعقده خود کم بینی دونقص بزرگ که ازنقائص فلج کننده روان انسان هستندوبه همچنین عدم پذیرش من که بخاطر فرزند اول داشتم که چرا وی راازدست دادم مرا همیشه دچارترسهای بیشماری میکرد که یکی ازمهمترین آنها ترس از دست دادن بود امروز که به این شرایط خودم فکرمیکنم می بینم که من بااین احساسها چه ضرر بزرگی بخودم زده ام ولی امروزترسی از تنهایی ندارم وآنرا باافکارمنفی پر نمی کنم نشریه میخوانم قدمهارامرور میکنم یا احساساتم را درسایت مشارکت میکنم مطالب دوستان بهبودی را میخوانم وتجربه میگیرم ورزش میکنم موسیقی گوش وکارهای زیادی که تنهایم رابرایم دلچسب می کند .