2014-02-04، 10:20
13 مهر هنگامي كه با اصول برنامهخودیاری به گذشتهی دردناكم نگاه مياندازم كه چگونه براي رهايي و نجات خودم و ارزش و داشتههایم از دام وابستگي دست به هر كاري ميزدم و در مقابل کنترل و یا از بین بردن آن عاجز بودم و متوجه شدم که دیگر هيچكار از دست من و ديگران برنميآمد، مرا به فكر ميانداخت كه تنها يك نفر توانایی دارد مرا از اين مهلكه برهاند و او كسي به غير از خداوند قادر نبود. امّا روابط من با او خوب نبود. احساس رهايي و آزادي و احساس تعلق خاطر به جامعه و دوست داشتن مردم چه دليلي بهتر ميتوانست مرا خوشحال كند و لبخند رضايت به لبانم بياورد؟ آيا من خلق و خوي خوش انساني را پيدا كردهام؟ آيا هنوز هم براي رسيدن به منظور خودم ديگران را ميترسانم؟ آيا وقتي در مقابل مسائل و مشكلاتي كه توانايي حل و رفع آنرا ندارم با ديگران برخوردي از روي خشم و عصبانيت دارم؟ آيا هنوز هم با خندهی نابجای خود موجب رنجش و آزار ديگران ميشوم؟ آيا خداوند مرا ياري ميكند تا سرزنده و شاداب از بهبودی خود باشم؟ ديگران را با خنده نابهجا تحقير و كوچك نميكنم! ما رها شدگان چرا نبايد بخنديم؟!
مشگل اینه که به بعضیا بیشتر از حدشون بها دادم