2013-10-09، 12:15
" ما اقرار كرديم كه در برابر الكلي عاجزيم و زندگيمان غير قابل كنترل است ."
درك اين قدم در صورتيكه ما " الكليسم " را به عنوان يك بيماري بپذيريم آسانتر خواهد بود.
ما نسبت به تاثيرات بيماري الكليسم در خانواده در مقايسه با ديكر بيماريها كنترل بيشتري نداريم . ( يعني همانطور كه ، نمي توانيم اثرات يك بيماري جسمي را كنترل كنيم ، كنترل اثرات بيماري الكليسم هم در خانواده غير ممكن است ) وقتي كه يكي از اعضاي خانواده بيمار است همه اعضا, تحت تاثير قرار مي گيرند .
برنامه زماني خانواده ازهم گسيخته و منقطع است : والدين براي بچه ها فرصت كمي دارند : برنامه ها به طور غير منتظره اي تغيير مي كنند : مردم خسته و كم حوصله هستند ، دارائيها بي ثبات و متزلزل هستند ، نظم وانظباط استوار و پا برجا نيست . همه اين تاثيرات دقيقا" زماني كه بيماري "الكليسم " باشد هم وجود دارند و برقرار هستند.
اگر ما نياموزيم كه چطور با اثرات الكل در خانواده مان زندگي كنيم ، نمي توانيم بگوئيم كه" ما زندگيمان را به خوبي اد اره مي كنيم."
(1) آيا شما تلاش مي كنيد كه والدين الكلي تان را از نوشيدن الكل و مشروبات الكلي منع كنيد؟ چطور؟ آيا تلاشهاي شما فايده و اثري هم دارد ؟ بعد از چنين تلاشي و كوششي چه احساسي داريد؟ هنگامي كه تلاشهاي شما با شكست روبه رو مي شود، چه كسي راسرزنش مي كنيد ؟
(2) آيا فرد الكلي را مي توان مجبور كرد كه به دنبال كمك باشد؟ آيا ما احساس مي كنيم كه اين كار وظيفه ماست ؟
(3) آيا ما معتقديم كه مي توانيم سبب الكلي شدن فردي شويم ؟ آيا هيچگاه احساس كرده ايم كه ما در الكلي شدن ( بيمارمان ) مقصر بوده ايم ؟ آيا براي اينكه بيمار الكلي مان را " مجبور " به ترك كنيم ، والديني را كه الكلي نيستند به رخ آنها كشيده ايم ؟
(4) ما چطور مي توانيم قدم 1 رادر مورد والدينمان كه الكلي نيستند ، به كار ببريم ؟ در مورد ديگر اعضاي خانواده چطور ؟
(5) آيا ما زماني كه | بيمارمان | درحال پاكي و عدم مصرف است احساس خوبي داريم و زماني كه در حال مصرف است حال بد ؟ ما چطور مي توانيم مشكلات شخصي خود را از او جدا كنيم ؟
(6) آيا ما علايم اين بيماري راپذيرفته ايم ؟ علائمي همچون رفتار نفرت انگيز ، تند خويي و تند مزاجي ، ظاهري شلخته و نا آراسته ، افكاري نامعقول و غير منطقي ؟ آيا ما هنوز از فرد الكلي رنجيده خاطر هستيم و فكر مي كنيم كه اگر " خود " او بخواهد مي تواند رفتار بهتري داشته باشد ؟
(7) آيامادر خانه هوشيار هستيم ؟ آيا مي توانيم با اين آگاهي كه فرد الكلي " گرفتار " است و قابل معالجه و بهبودي نيست ، آسودگي خاطر پيدا كنيم ؟
(8) اين شعار كه " رها كن و به خدا بسپار " چگونه به اين قدم ارتباط دارد ؟
(9) قدم اول مي گويد : " زندگي ما غير قابل كنترل شده است " ما چطور مي توانيم در خانه ، مدرسه ، سركار و به خوبي به سر ببريم ؟
(10) چطور مي توانيم دعاي آرامش را در اين قدم به كار ببريم؟
در قدم اول ما اقرار كرديم كه در مقابل بيماري الكلي عاجز هستيم ، درك كرديم كه حل كردن اين مشكل از عهده ما خارج است، پذيرفتيم كه تنها زندگي را كه ما مي توانيم تغيير دهيم "زندگي خودمان " است .
عكس العمل هاي شخصي
من قسمت اول قدم يك را در مورد پدرم به كار برده بودم ، اما نپذيرفته بودم كه زندگي من ،تماما " غيركنترل بوده است . نمي خواستم تغيير كنم زيرا كه هنوز با خودم راحت بودم .
من شروع به كنترل نامزدم نمودم ذيرا كه ترس از دست دادن او را داشتم . او همه چيزي بود كه به آن وابسته بودم . چند ماه بعد ، ارتباطم را با او قطع كردم . اكنون در حال حاضر ، فكر مي كنم اين بهترين اتفاقي است كه تاكنون براي من رخ داده است .
نيروي برتر ، همانطور كه من او را شناختم و درك كردم ، لحظات و ساعات خاصي را براي من پيش آورد تا به من بياموزد كه به جاي وابستگي به خود ، به الكل و به ديگران ، به خود او تكيه كنم .
من واقعا " به انتهاي خط نرسيده بودم ولي شروع كردم به اطرافم و چيزهاي مختلف با ديدي متفاوت نگاه كنم .
من مجبور بودم بپذيرم ، من تنها كسي نيستم كه در مقابل الكليسم عاجز است بلكه تمامي مردم در مقابل آن عاجز هستند پذيرش اين موضوع |برايم | آسان نبود .
مجبور بودم دوباره بياموزم كه دنيا دور من نمي چرخد ( من محور دنيا نيستم ) . مجبور بودم بپذيرم كه مردم ديگر هم مي توانند حق داشته باشند و اينكه راه من هميشه بهترين راه نبوده است.
من اينطور آموخته بودم و تربيت شده بودم كه به بزرگان و مردمان سالخورده به خصوص به والدينم احترام بگذارم . هنگامي كه الكل نوشيدن پدر من |همچون| مشكلي مي شد ، تمام احترام من نسبت به او از بين مي رفت اين مرا ناراحت و دگرگون مي كرد زيرا كه برخلاف تمام اين چيزهايي بود كه آموخته بودم .
من به طرز بسيار بدي ناراحت و غمگين بودم ، زيرا او را بسيار دوست داشتم ، دچار احساس گناه شديدي بودم ، به دليل اينكه هيچ يك از عيب جويي ها و سرزنش هاي من كمك كننده نبود. من اگر اورا سرزنش هم نمي كردم باز دچار احساس گناه مي شدم ، زيرادر اين صورت نيز احساس مي كردم هيچ تلاشي براي كمك به او و كاهش مشكل وي نكرده ام .
من از ادامه آمدن به جلسات فرزندان الکلی ها مي ترسيدم زيرا اين كار مي توانست ، اورا ديوانه كند و نوشيدن الكل اورا تشديد نمايد.
يكي از اعضاي 88 من را نشاند و اين چنين گفت : " تو نمي تواني مسئول خوردن يا نخوردن فرد الكلي باشي . زيرا به عنوان مثال هنگامي كه ظرفها را مي شستي يكي از آنها را انداخته اي و شكسته اي و يا اينكه چون هوا باراني است و يا به دليل اينكه هوا شديدا" آفتابي است و غيره و ذالك ......." و اينها بهانه اي مي شود براي اينكه بيمار الكلي تصميم به نوشيدن بگيرد ،من هرگز اينها را فراموش نكرده ام .
از زماني كه " الكليسم " را به عنوان يك بيماري شناخته ام و فهميده ام اين بيماري چطور كار مي كند و تاثيرگذار است ، ديگر مجبور نيستم به پدرم بي احترامي كنم . زندگي من از حالت " سير هميشگي حول نوشيدن الكل پدرم " خارج و متوقف شد.
من متوجه شدم كه بودن يا نبودن بيمار الكلي موضوع مهمي نيست و اين نمي تواند در برداشت گامهاي روزانه من تاثير گذار باشد.
من توانايي آن را داشتم كه احساساتم را از مشكلات والدينم جدا كنم در حاليكه آنها را دوست دارم ، من آنها را بسيار دوست دارم .
فكر مي كنم زماني كه شما كسي را بسيار دوست داريد ، زماني است كه بيماري الكليسم شديد شده است . اگر شما توجه نمي كرديد ، اين موضوع اهميتي نداشت كه آنها حتي تا حد مرگ هم بنوشند و مصرف كنند. من خودم را به خاطر مشكل پدرم سرزنش مي كردم درحاليكه اين واقعا" گناه من نبود.
پدر من دلسوزي و انتقاد مي خواست و من آنها را به او مي دادم . جلسات فرزندان الکلی ها اينطور به من آموخت تادرك كنم كه اين گناه و عيب من نيست و نبايد از او انتقاد كنم . مي بايست عشقم را به او نشان دهم و سعي كنم به او كمك كنم .
تمامي |مطلب| اين قدم در مورد " رها كردن " مي باشد. اين براي من بسيار مشكل است كه هرچيزي كه مرا محصور كرده و يا با من مخالفت مي كند ، اعتصاب مي كند.
من مي دانم كه پدر و مادرم بيمار هستند ،همچنين مادرم . اما از همه اينها بيمارتر ، هيولا(نيروي پرقدرتي) درون من و خود من ، هستيم .
مابايد بياموزيم وبفهميم كه هرگز نمي توانيم بيماري الكيسم و قربانيهاي آن را كنترل كنيم و بر آنها پيروز شويم.
من آموختم اين حقيقت را بپذيرم كه نمي توانم خواهرم را تغيير دهم و " من " مسئول نوشيدن و يا استفاده مواد مخدر او نيستم . اين خيلي سخت بود زيرا من در آن هنگام نسبت به كارهايي كه او انجام مي داد احساس مسئوليت مي كردم.
او سعي مي كرد كه مرا سرزنش كند و من احساس مي كردم كه كارهايي وجود داشته كه بايد مي كردم و مي توانستم انجام بدهم .
من بر حسب عادت سعي مي كردم مشكلات خواهرم را به جاي او حل كرده و مستوليتهاي او را به دوش بگيريم .
اين تنها راه و تنها كاري نبود كه مي شد انجام داد. بعد از اينك ياد كرفتم كه نمي توانم به جاي او صورتي از كارهاي ساليانه اش را برداشت كنم و ( من ) مسئوليتي در قبال مصرف الكل او ندارم ، رها شدم تاچيزهايي براي خودم بياموزم و در جهت بهبودي خويش كوشاباشم زيرا كه من بيمار بودم.
" من " تنها كسي نيستم ، نبودم و نخواهم بود كه در مقابل الكليسم عاجز است ، اين يك بيماري است ، من نمي توانستم به اين بيماري همچون بيماريهاي ديگر نگاه كنم .
قبل از آمدن به جلسات فرزندان الکلی ها سازگاري |آرامش| دروني نداشتم، درون من پر از رنجش و حسادت بود. تندمزاجي و ترسهاي دروني من هميشه برايم مشكل ساز بود ، به اضافه اينكه در يك روز تعطيل ديواري بين من و برادرم مي ساخت . دلسرد و گيج بودم .
من مطمئن هستم كه مي توانم بپذيرم زمام زندگي از دستم خارج شده است ! براي بعضي از انسانها كه داراي ضمير و نفسي بزرگ هستند ، پذيرش اينكه شكست خورده اند ، چيز راحتي در دنيانيست . اما چنانچه مي خواهم برنامه را ادامه بدهم ، بايد چنين چيزي را بپذيرم.
من مي دانم كه در مقابل اعمال و حركات فرد الكلي عاجز هستم. قسمتي از پذيرش من در مورد بيماري او ، صبر و اطمينان كامل را شامل مي شود.
حتی روز " مرگم " هم تفاهم نخواهیم داشت
من اون روز سفید می پوشم
وتو سیاه
من اون روز سفید می پوشم
وتو سیاه