ناایست، حتـی اگر... - نسخهی قابل چاپ +- انجمن بانیان بهبودی (http://forum.banianbehboodi.ir) +-- انجمن: انجمن داستان نویسی (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=249) +--- انجمن: عرفان (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=250) +---- انجمن: داستانهای عرفانی (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=265) +---- موضوع: ناایست، حتـی اگر... (/showthread.php?tid=1827) |
ناایست، حتـی اگر... - sadaf - 2013-11-12 بینندگان عزیز؛ از شهر مکزیکوسیتی، محل برگزاری مسابقات المپیک سال 1968،برای شما گزارش می کنیم. بیننده گزارش مراحل پایانی مسابقه دوی ماراتن هستید؛ مادهای که در تمام المپیکها بسیار مورد توجه همگان است و مدال طلای آن، گل سرسبد مدالهای المپیک. این مسابقه به طور مستقیم در هر پنج قاره جهان پخش میشود. کیلومتر آخر مسابقه است. دوندگان رقابت حساس و نزدیکی با هم دارند. نفسها به شماره افتاده. عرق سر و روی همه دوندهها را پوشانده؛ باید هم بپوشاند! 42 کیلومتر و 195 متر مسافت را دویدن، شوخی که نیست! دوندگان همچنان با گامهای ریتمیک و منظم به پیش میروند. نظم حرکات هماهنگ دستها، پاها و تنفس عمیق و پی در پیشان با صدای خاصش، آدم را یاد لوکوموتیو میاندازد! چقدر زیباست این استقامت مستدام. هر بینندهای دلش میخواهد که این قدر استقامت و این قدر توان داشته باشد. دوندگان، قسمت آخر جاده مسابقه را طی میکنند و یکی پس از دیگری وارد استادیوم می شوند. استادیوم مملو از تماشاگر است. جمعیت با ورود دوندگان به استادیوم شروع به تشویق آنها میکنند. رقابت نفسگیری است. دونده شماره ... چند قدمی جلوتر از بقیه است. همه دوندهها با تمام قوا دارند آخرین فشارها را میآورند. رگهای گردنشان از شدت فشار بیرون زده. هان، هان و .... هورا ... سینه دونده شماره .... نوار خط پایان را پاره میکند. استادیوم سراپا تشویق میشود؛ فلاش دوربینها لحظهای امان نمیدهد... دوندههای بعدی، یکی یکی از خط پایان میگذرند. بعضی هاشان بلافاصله بعد از عبور از خط پایان، چند قدم جلوتر از شدت خستگی روی زمین ولو میشوند. خبرنگاران برای مصاحبه و عکس به سوی آنها میدوند. اسامی و زمانهای به دست آمده نفرات برتر از بلندگوها اعلام میشود. نفر اول با زمان 2 ساعت و ... در همین حال هنوز تک و توک دوندههایی باقی ماندهاند که از گرد راه میرسند و از خط پایان میگذرند. در طی مسابقه دوربینها بارها نفراتی را نشان دادند که بریدند، از ادامه مسابقه منصرف شدند و از مسیر مسابقه بیرون آمدند. من فقط یک نفر دیگر را میبینم که دارد به آخر مسابقه نزدیک میشود. فکر میکنم که این دیگر نفر آخر باشد. از خط پایان عبور میکند. داوران و مسئولان برگزاری میآیند تا علائم مربوط به مسابقه ماراتن و خط پایان آن را جمعآوری کنند. جمعیت هم تکانی به خود میدهد تا آرام آرام استادیوم را ترک کند... اما.... نه، نه! صبر کنید، صبر کنید! بلندگوی استادیوم به داوران اعلام میکند که خط پایان را ترک نکنند. گزارش رسیده که هنوز یک دونده دیگر باقی مانده. همه سر جای خود برمیگردند و انتظار رسیدن نفر آخر را میکِشند. جمعیت هم سر جای خود آرام میگیرد. دوربینهای مستقر در طول جاده تصویر او را به استادیوم مخابره میکنند. من الان دارم تصویر او را روی نمایشگر جایگاه خبرنگاران میبینم. صبر کنید ببینم که او کیست؟ اگر شمارهاش را ببینم، از روی لیستی که در دست دارم نامش را برای شما اعلام خواهم کرد. چند لحظه صبر کنید تا ... آهان. او «جان استفن آکواری» است، دونده سیاهپوست اهل کشور تانزانیا. بگذارید بیشتر دقت کنم. مثل اینکه مشکلی برایش پیش آمده، دارد لنگ میزند _ پایش بانداژ شده و به نظر خونی میآید. بینم چقدر با این جا فاصله دارد؟ از علائم کنار جاده این طور میآید که ... اِ... این که تازه نیمی مسیر را آمده!! حدود 20 کیلومتر تا این جا فاصله دارد. الان ایستاد، از کمر خم شد و دو دستش را روی زانوهایش تکیهگاه کرد. چه نفس نفسی میزند... اِ... دوباره راه افتاد، همان طور لنگ لنگان. چقدر آرام حرکت میکند. احتمالاً به زودی از ادامه مسیر منصرف خواهد شد. این همه راه را که نمیتواند این طوری طی کند! اما مثل این که دستبردار نیست. چند قدم لنگان لنگان طی میکند، بعد انگار درد زانو و ساق مجروحش او را از حرکت باز میدارد. چهرهاش از شدت درد، درهم میرود. چند لحظه مکث میکند و دوباره.... چند نفری را میبینم که دور و بر او هستند و دارند چیزهایی به او میگویند. به نظرم این طور میآید که میخواهند او را از ادامه مسیر منصرف کنند، اما با حرکت دست به آنها اشاره میکند که کنار بروند. داوران همچنان در خط پایان ایستادهاند. مطابق مقررات آنها حق ندارند قبل از عبور نفر آخر از خط پایان، محل مسابقه را ترک کند. جمعیت هم همانطور منتظر و آرام سرجایشان نشسته اند؛ نمیدانم چرا این مردم نمیروند پی کارشان؟! مسابقه که در واقع تمام شده، این یک نفر هم حتماً تا چند دقیقه دیگر از ادامه مسیر انصراف میدهد. من با اجازه شما ارتباطم را قطع میکنم تا به گزارش سایر مسابقات توجه کنید. بعد از گذشت ساعتی _ بییندگان عزیر، من مجدداً از محل برگزاری مسابقات دوی ماراتن برای شما گزارش میکنم. این جا اتفاقات جالبی دارد میافتد! دوندهای که ساعتی قبل درباره او صحبت کردیم هنوز مسیر مسابقه را ترک نکرده و با جدیت دارد مسیر را ادامه میدهد. نکته جالب این است که خبرنگاران نه تنها محل مسابقه را ترک نکردهاند، بلکه خبرنگاران بخشهای دیگر هم به اینجا آمدهاند. جمعیت هم به عوض اینکه کم شود، دارد زیادتر میشود! «جان استفن» را در تصویر میبینم که دستهایش را مشت کرده، دندانهایش را بر هم فشار میدهد و با گامهایی لنگان، اما استوار، همچنان به حرکت خود به سوی استادیوم ادامه می دهد... او هنوز حدود چند کیلومتری تا خط پایان فاصله دارد! آیا او خواهد توانست مسیر را به پایان برساند؟ اینجا خورشید درحال غروب کردن است و هوا رو به تاریکی میرود. من دوباره برای شما گزارش خواهم کرد... «باز هم بعد از گذشت مدتی نسبتاً طولانی» _ بینندگان عزیز، مجدداً سلام عرض میکنم. آخرین شرکت کننده مسابقه دوی ماراتن به استادیوم نزدیک شده است و اکنون دارد وارد استادیوم میشود... با ورود او، جمعیت حاضر در استادیوم، از جا برمیخیزد! چند نفر در نقطهای از استادیوم شروع به کف زدن میکنند، و بعد انگار از این نقطه، موجی از کف زدن حرکت میکند و تمام استادیوم را فرا میگیرد. نمیدانید اینجا چه غوغایی است... 40 یا 50 متر بیش تا خط پایان نمانده. او دوباره نفس نفس زنان میایستد و خم میشود. اکنون دستش را بر روی ساق خونیاش گذاشته و پلکهایش را بر هم فشار میدهد. نفس میگیرد و دوباره با سرعت بیشتری شروع به حرکت میکند. شدت کف زدن جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشود. فوج خبرنگاران در خط پایان تجمع کرده اند. وقتی نفر اول این مسابقه از خط پایان گذشت، استادیوم این قدر شور نداشت! او نزدیکتر و نزدیکتر میشود و ... بله ... باورنکردنی است.... او از خط پایان میگذرد. هورااااا... خبرنگاران به سوی او هجوم میبردند... نور پی در پی فلاش دوربین ها استادیوم را روشن کرده است. انگار نه انگار که دیگر شب شده. مربی او حولهای بر دوشش میاندازد. از سر تا پایش عرق میچکد، دیگر نایی برای ایستادن ندارد و ... میافتد. جهانیان از او درس بزرگی آموختند و آن، اصالت «حرکت» مستقل از نتیجه بود. او یک لحظه به این فکر نکرد که نفر آخر است. یک لحظه به این فکر نکرد که برای پیشگیری از تحمل نگاه تحقیرآمیز دیگران به خاطر آخر بودن، میدان را خالی کند. او تصمیم گرفته بود که این مسیر را طی کند و طی کرد. اصالت تصمیم او و استقامتش در اجرای تصمیمش باعث شده تا جهانیان به «ارزش» جدیدتری توجه کنند _ ارزشی که احترامی تحسین برانگیز به دنبال داشت. و جالب اینکه وقتی از او پرسیدند چرا با وجود اینکه می دانستی آخر می شوی، باز ادامه دادی، گفت: «من این همه راه را از کشورم نیامده ام که فقط شروع کنم، آمده ام که تمام کنم!» راستش را بخواهید، من تا به حال چندین بار از ورزشکارانی که این داستان را می دانستند پرسیده ام که آیا یادتان هست نفر اول (برنده مدال طلا) همان مسابقه چه کسی بوده؟... جالب است که هیچ کس یادش نبود!! RE: داستان سگ وفادار - NASIB - 2013-11-28 در ژاپن سگ معروفی با نام هاچیکو به دنیا آمد که زندگی و منش او به افسانه ای از یاد نرفتنی بدل گشت. هاچیکو سگ سفید نری از نژاد آکیتا که در اوداته ژاپن در نوامبر سال 1923 به دنیا آمد. زمانی که هاچیکو دو ماه داشت بوسیلۀ قطار اوداته به توکیو فرستاده شد و زمانی که به ایستگاه شیبوئی میرسید قفس حمل آن از روی باربر به پائین می افتد و آدرسی که قرار بود هاچیکو به آنجا برود گم می شود و او از قفس بیرون آمده و تنها در ایستگاه به این سو و آن سو میرود در همین زمان یکی از مسافران هاچیکو را پیدا کرده و با خود به منزل میبرد و به نگهداری از او می پردازد. این فرد پرفسور دانشگاه توکیو دکتر شابرو اوئنو بود. پرفسور به قدری به این سگ دلبسته می شود که بیشتر وقت خود را به نگهداری از این سگ اختصاص می دهد. دور گردن هاچیکو قلاده ای بود که روی آن عدد 8 نوشته شده بود (عدد هشت در زبان ژاپنی هاچی بیان می شود و نماد شانس و موفقیت است) و پرفسور نام اورا هاچیکو می گذارد. منزل پرفسور در حومۀ شهر توکیو قرار داشت و هر روز برای رفتن به دانشگاه به ایستگاه قطار شیبوئی میرفت و ساعت 4 برمی گشت. هاچیکو یک روز به دنبال پرفسور به ایستگاه می آید و هرچه شابر از او می خواهد که به خانه برگرداند هاچیکو نمیرود و او مجبور می شوند که خود هاچیکو را به منزل برساند و از قطار آن روز جا می ماند. در زمان بازگشت از دانشگاه با تعجب می بیند هاچیکو روبروی در ورودی ایستگاه به انتظارش نشسته و با هم به خانه برمیگردند از آن تاریخ به بعد هرروز هاچیکو و پرفسور باهم به ایستگاه قطار میرفتند و ساعت 4 هاچیکو جلوی در ایستگاه منتظر بازگشت او می ماند، تمام فروشندگان و حتی مسافران هاچیکو را می شناختند و با تعجب به این رابطه دوستانه نگاه میکردند. در سال 1925 دکتر شابرو اوئنو در سر کلاس درس بر اثر سکتۀ قلبی از دنیا میرود، آن روز هاچیکو که 18 ماه داشت تا شب روبروی در ایستگاه به انتظار صاحبش می نشیند و خانوادۀ پرفسور به دونبالش آمده و به خانه میبرندش اما روز بعد نیز مثل گذشته هاچیکو به ایستگاه رفته و به منتظر بازگشت صاحبش می ماند و هربار که خانوادۀ پرفسور جلوی رفتنش را می گرفتند هاچیکو فرار میکرد و به هر طریقی بود خود را راس ساعت 4 به ایستگاه میرساند. این رفتار هاچیکو خبرنگاران و افراد زیادی را به ایستگاه شیبوئی می کشاند، و در روزنامه ها اخبار زیادی دربارۀ او نوشته می شد و همه میخواستند از نزدیک با این سگ باوفا آشنا شوند. هاچیکو خانوادۀ پرفسور را ترک کرد و شبها در زیر قطار فرسوده ای میخوابید، فروشندگان و مسافران برایش غذا می آوردند و او 9 سال هر بعد از ظهر روبروی در ایستگاه منتظر بازگشت صاحب عزیزش میماند و در هیچ شرایطی از این انتظار دلسرد نشد و تا زمان مرگش در مارچ 1934 در سن 11سال 4 ماهگی منتظر صاحب مورد علاقه اش باقی ماند. وفاداری هاچیکو در سراسر ژاپن پیچید و در سال 1935 تندیس یادبودی روبروی در ایستگاه قطار شیبوئی از او ساخته شد. تا امروز تندیس برنزی هاچیکو همچنان در ایستگاه شیبوئی منتظر بازگشت پرفسور است. در زمان جنگ جهانی دوم تندیس تخریب شد و در سال 1947 دوباره تندیس جدیدی از هاچیکو در وعدگاه همیشگیش بنا شد، اگرچه این بنا حالت ایستاده داشت و به زیبایی تندیس اول نبود اما یادبودی بود از وفاداری و عشق زیبای هاچیکو برای مردم ژاپن؛ در سال 1964 تندیس دیگری از هاچیکو همراه با خانواده ای که هرگز، انتظار و عشق اجازۀ داشتنش را به او نداده بود در اوداته روبروی زادگاه هاش بنا شد. آقای جیتارو ناکاگاوا رئیس جمهور ژاپن انجمن برای حفظ و پرورش نژاد آکیتا به وجود آورد وتندیسی به یادبود هاچیکو بنا نهاد. و این داستان حقیقی و باورنکردنی از وفاداری بی حد سگی است که ثابت کرد عشق هرگز نمیمیرد و هیچگاه فراموش نخواهد شد. RE: لعنت بر شیطون - NASIB - 2014-01-12 گفتم: لعنت بر شيطان شیطان ظاهر شد در حالی که لبخندی بر لب داشت پرسيدم: چرا مي خندي؟ گفت : از حماقت تو خنده ام مي گيرد پرسيدم : مگر چه كرده ام؟ گفت : مرا لعنت مي كني در حالي كه هيچ بدي در حق تو نكرده ام با تعجب سوال کردم: پس چرا زمين مي خورم؟! جواب داد : نفس تو مانند اسبي است كه آن را رام نكرده اي. نفس تو هنوز وحشي است؛ تو را زمين مي زند. پرسيدم: پس تو چه كاره اي؟ گفت: هر وقت سواري آموختي، براي رم دادن اسب تو خواهم آمد، فعلاً برو سواري بياموز RE: داستان پرواز شاهین - NASIB - 2014-01-16 پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهینها تربیت شده و آماده شکار است اما نمیداند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخهای قرار داده تکان نخورده است. این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند. روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد ... پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد. صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است. پادشاه دستور داد تا معجزهگر شاهین را نزد او بیاورند. درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد. پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟ کشاورز گفت: سرورم، کار سادهای بود، من فقط شاخهای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد. RE:داستانی از موسی - NASIB - 2014-01-18 روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند : آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب میرسد : آری ! موسی با حیرت می پرسد : آن شخص کیست ؟ خطاب میرسد : او مرد قصابی است در فلان محله ، موسی می پرسد : میتوانم به دیدن او بروم ؟ خطاب میرسد : مانعی ندارد ! فردای آن روز موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گید : من مسافری گم کرده راه هستم ، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟ قصاب در جواب می گوید : مهمان حبیب خداست ، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می رویم ، موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید و... کنار گذاشت . ساعاتی بعد قصاب می گوید : کار من تمام است برویم ، سپس با موسی به خانه قصاب می روند و به محض ورود به خانه ، رو به موسی کرده و می گوید : لحظه ای تامل کن ! موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ، آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد . شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به خودجلب کرد ، وقتی تور به کف حیاط رسید ، پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید ، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت : مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید : پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی . سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده و پیش موسی آمده و با تبسمی می گوید : او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم و از همه جالب تر آن که همیشه این دعا را برای من می خواند که " انشاء الله در بهشت با موسی همنشین شوی ! " چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با موسی ! موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید : من موسی هستم و تویقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد ! |