2013-11-07، 01:01
دو راهب در باران میرفتند. گل و لای زیر پایشان به اطراف پاشیده شد. همانطور که آرام آرام از خیابان میگذشتند، دختر زیبایی را دیدند که لباس فوقالعاده زیبایی بر تن کرده بود و به علت وجود گل و لای نمیتوانست از آنجا عبور کند. راهب مسنتر بدون اینکه کلامی بر زبان بیاورد آن زن را بلند کرد و از این طرف خیابان به آن طرف خیابان برد.
بقیه راه، راهب جوانتر ناراحت و عصبی بود و نتوانست تا پایان راه خودش را کنترل کند و به محض اینکه به مقصد رسیدند، سر راهب مسنتر فریاد کشید و گفت:
- چطور توانستی، حتی تصورش هم دشوار است، که یک زن را روی بازوهای خود حمل کنی؟ آن هم زنی به آن زیبایی و جوانی را؟ این عمل تو خلاف آموزشهای ماست. بازتاب بسیار بدی دارد.
من او را آن طرف خیابان بردم اما شما هنوز او را در ذهنت داری
بقیه راه، راهب جوانتر ناراحت و عصبی بود و نتوانست تا پایان راه خودش را کنترل کند و به محض اینکه به مقصد رسیدند، سر راهب مسنتر فریاد کشید و گفت:
- چطور توانستی، حتی تصورش هم دشوار است، که یک زن را روی بازوهای خود حمل کنی؟ آن هم زنی به آن زیبایی و جوانی را؟ این عمل تو خلاف آموزشهای ماست. بازتاب بسیار بدی دارد.
من او را آن طرف خیابان بردم اما شما هنوز او را در ذهنت داری
خداوندا
تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری
شکست قلب من جانا به عهده خود وفا کن
تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری
شکست قلب من جانا به عهده خود وفا کن